ویرگول
ورودثبت نام
کیانا واعظ
کیانا واعظ
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

لارو سقط‌شده

خیابان دور و درازی بود اما دریغ از یک جای پارک. امروز روز خاصی بود و دفترچه خاطرات ذهنی مرد سرشار از روزهای خاصی که بی هیچ دلیل به فنا رفته بودند. همیشه چیزهایی بودند که او درک‌شان نمی‌کرد. حتی فاجعه‌ها و مشکلات هم، در زندگی بقیه با نظم زیباتری رخ میدادند. زندگی‌اش مثل داستان‌هایی شده بود که در ابتدای کارش می‌نوشت: رویدادهای آبکی، برخوردهای بی‌دلیل، شخصیت‌های سرزده و حرف‌های بی‌محتوا که بهتر بود از متن کتاب حذف شوند.

کتاب آخرش اما دوستداشتنی بود. شاید فقط یک‌بار، شبی که صفحه دویست و دوازده را می‌نوشت، فریاد زد: «مزخرفه، همه‌ش، همه‌ش تا خِشتک مزخرفه!» و مشت ضعیفش را به دیوار کوبید (سپس فهمید درد ناشی از کوبش، ارزش دراماتیک کارش را پایین می‌آورد.) اما بعد، تا همین امروز به خوب بودن اثری که آفریده بود ایمان داشت. تصور مردم از "یک مرد اهل ادب" را به بازیچه می‌گرفت زمانی که جلوی دوستانش فریاد می‌زد: «ببین، من خودشیفته نیستم، کتاب زیاد خوندم، به خدا این از اوناست که تا خشتک اسیرت میکنه!»

امروز باید از دنیایی که آفریده بود دفاع میکرد و ناشر را راضی میکرد که آن دنیا مکان خوبی برای زیستن اذهان روشنِ کتابخوان است.

جلوی او، یک ماشین کوئیک سفید تمیز درحال حرکت بود. سر دختری را می‌دید که بی‌اندازه پشت فرمان شق و رق نشسته بود و احتمالا جفت دستانش را خیلی سفت دوطرف فرمان قرار داده بود. اگر جای پارکی وجود داشت، قطعا کوئیک ملوس زودتر به آن می‌رسید و وسواسِ پارک_که گریبان‌گیر دخترانی شبیه راننده اش بود_ را ابزار شکنجه نویسنده بدبخت می‌نمود.

نفس عمیقی کشید و یکی از دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. کمی جلوتر جا به اندازه دو ماشین بود. کوئیک ملوس پارک می‌کرد و نویسنده هم میتوانست پراید خاک گرفته‌اش را پشت آن جا بدهد.

دختر سرعتش را کم کرد و فرشته‌وار ماشینش را پارک کرد. چهرۀ مرتب اما مضطربش از آینه بغل دیده می‌شد. به آینه نگاه کرد. شالش را درست کرد. به سمت راست خم شد و کیفش را برداشت. بار دیگر به آینه نگاه کرد. به موهایش دست کشید و دوباره شالش را درست کرد. از ماشین پیاده شد. شال باز شد و از سرش افتاد. به شیشه ماشین نگاه کرد. دوباره روی موهایش دست کشید، شال را جلو آورد و مرتب کرد. دستۀ کیف را روی شانه اش قرار داد. شال از روی شانه‌اش سُر خورد. کیف را روی ساعدش گذاشت، با حرکتی سریع شال را دوباره روی شانه اش انداخت و دسته کیف را به آرامی رویش قرار داد. دوباره در شیشه نگاه کرد. به نظر آمد که آمادۀ رفتن باشد اما از جایش تکان نخورد. راست ایستاده بود و پارک کردن نویسنده را زیر نظر می‌گرفت.

نویسنده سنگینی نگاه دختر را حس میکرد ولی به روی خودش نیاورد. ناخودآگاه حس بودن در سالن امتحان را گرفت. دختر مانند مراقبی بود که با کفش‌های پاشنه دارش وسط به یاد آوردن فرمول فیزیک، روی تمام اعصاب او "کت واک" می‌کرد. مرد پارک دوبل‌های زیادی انجام داده بود ولی نگاه‌ تیز دختر داشت حالش را بهم می‌زد. با آخرین حرکت، ماشین درجای خودش قرار گرفت. شیشه را پایین داد: «خانم، امری با بنده دارید؟»

_ خیر. چطور؟

با خنده گفت: «راستش، حس کردم دارید چک میکنید رو ماشین تون خط نندازم.»

_ نه، دلیل ایستادنم شما نبودید.

دختر برگشت، خودش را درون شیشه نگاه کرد، شالش را مرتب کرد، دسته کیف را گرفت و دوباره روی شانه جاساز کرد. گوشه مانتویش را از دوطرف به سمت پایین کشید تا مرتب بایستد، و به راه افتاد.

نویسنده شانه‌ای بالا انداخت و اخم کرد. دستی روی فرمان ماشین کشید و گفت: «باشه، ولی تا خشتک داشتی چک میکردی!» بیرون پرید، ماشین را قفل کرد و رفت تا انتشارات را با شاهکارش آشنا کند.

_آقای محترم! من نمیفهمم. شما انقدر خودبین هستی که اصلا گوش نمیدی. چیشده؟ فکر کردی همین که دویست صفحه پرکردی خیلی شاهکاری؟ متنت شلخته است، وقت منم الکی داری میگیری.

_من که گفتم، اینا استعاره است، شما اجازه بدین...

مرد، پریشان از پشت میز بلند شد و نزدیک نویسنده آمد. سعی کرد بر خودش مسلط باشد. لبخند زورکی زد و گفت: «آخه پسر جون. یک ساعته من هرچی میگم تو همینو میگی. وقت منم الکی گرفتی. میگم پتانسیل داری ولی باید بیشتر تلاش کنی. کارت نظم نداره، به درد چاپ نمیخوره. کشش نداره. خواننده باید بفهمه تو داری چه غلطی میکنی که بتونه دنبالت کنه!»

نویسنده برای اولین بار چیز متفاوتی در نگاه مرد دید: چیزی شبیه ترحم. به آرامی بلند شد و بیرون آمد. سیگارش را آتش زد. کوئیک ملوس داشت از جاپارک خارج می‌شد.

شاید یک متن مرتب از یک آدم مرتب بیرون می‌زد. از افرادی که ماشین‌شان را برق می‌انداختند و صدبار خودشان را در آینه چک می‌کردند. نه، وسواس به درد کسی مثل او نمی‌خورد. حتی تصور اینکه بارها متنش را نگاه کند بدون اینکه جرئت نشان دادن آن به کسی را داشته باشد آزارش می‌داد. آدم‌ها با هم تفاوت داشتند، چرا متفاوت بودن قلم‌ها در این سرزمین پذیرفته نمی‌شد؟

پکی به سیگار زد. ده سال آینده‌اش را دید: نوشتن و رد شدن، نوشتن و رد شدن. "تا خشتک" از این آینده راضی بود!

راستش را بخواهید خیلی هم زیاد متوجه نشدم. چیزی که فهمیدم این بود: نوشتن توان فرهنگی بالایی می‌خواهد که من در حال حاضر از آن بی‌نصیبم. خواندن تجربه‌های جادوگران و آیین‌های ازدواج ملت‌ها توان فرهنگی بالا محسوب نمی‌شود. خواندن تنها یک رمان، که نصفه و نیمه فهمیدمش فرهیختگی نیست. باید خودم را وقف فرهنگ بکنم تا بتوانم رمان بنویسم. از این که شروع کارم را به لارو سقط‌شده تشبیه کرد، دلخور نشدم. اصلا هم به دل نمی‌گیرم اگر باقی شروع‌هایم هم مثل لارو باشد.

از کتاب "شکارچی کرم ابریشم"، امیر تاج‌السر



شاهین کلانترینویسندگیاز لارو تا پروانهداستان
I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید