جعبه آدامس را روی کف دست راستم نگه داشتهام. ظهر است، یکی از قطارهای عادی را سوار میشوم. مثل همیشه، اول واگن بانوان. زنها موجودات عجیبی هستند. چشمان مهربانی دارند. حتی اگر چیزی نخرند، از خیره شدن به صورتشان لذت میبرم.
این روزها اما نگاه آنها فرق کرده است. گاهی اوقات حس میکنم نباید بزرگ شوم. هرچه قدم بلندتر میشود، محبت نگاه آنها رنگ میبازد چون بچهها را بیشتر دوست دارند. تنها خوبی بزرگ شدن این است که الان بقیه گروه را مدیریت میکنم. میگویم هرکسی چه ایستگاهی سوار شود. هرازگاهی پس گردن کوچک ترها میزنم؛ همانهایی که الان صاحب نگاههای محبت آمیز هستند.
امروز خیلی خلوت است. نگاهی گذرا به سر تا ته واگن میاندازم. دختر جوانی را میبینم که گوشه پنجره نشسته، لباس سبزی پوشیده و موهای مشکیاش را از بالا بسته است. صفحه گوشیاش را نگاه میکند و ریز میخندد. آرام واگن را طی میکنم ولی مقصدم همان صندلی است.
روبهرویش مینشینم. آبنباتی را درون مشتم میگیرم و به سمتش نگه میدارم. تاریخ انقضای این "تکنیک" گذشته است ولی هرازگاهی که حوصله داشته باشم، انجامش میدهم. بهتر از این است که یکییکی آدمها را صدا کنی و نگاهت نکنند. وقتی دستم را جلویشان میگیرم، حداقلش این است که نگاهم میکنند. تجربه ثابت کرده نگاه انسان به انسان، قادر است منطق را زیرسوال ببرد. کسی که مقاومت میکرد، نرم میشود، لبخند میزند، تغییر عقیده میدهد.
_ مشت بزن خاله!
نگاهش را از گوشی گرفت و به دستم نگاه کرد. چشم هایش را گرد کرد. شاید چون گفته بودم "خاله" درحالی که اختلاف سنی زیادی نداشتیم. گفت: «نه، مرسی.»
_حالا مشت بزن... چقد چشات قشنگه خاله.
خندید. انتظارش را نداشتم. راستش دلم میخواست اخمهایش را در هم بکشد و چیزی مثل "برو گمشو" از لبان سرخش بیرون بیاید ولی فقط خندید و با شیطنت گفت: «مرسی.» مشت زد و آبنبات را گرفت.
_خب، حالا یه آدامس میخری؟
«چندسالته؟»
همین یک جمله کافی بود تا زیباییاش حوصلهام را سر ببرد. میدانستم بعدش میگوید «مدرسه میری؟». حوصله ترحم نداشتم و اعصابم بهم میریخت. جوابش را ندادم. جایم را عوض کردم و کنارش نشستم.
_آدامس بخر.
آرام با دستم به بازویش زدم و دوباره گفتم: «آدامس بخر.» کنجکاو بودم و دلم میخواست عکسالعملی از او ببینم ولی واکنشی نداشت. لبخندش کمرنگ هم نشد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و گفت: «نه.»
از کنارش بلند شدم. زیرلب اما طوری که بشنود گفتم: «خسیس.» پوزخند جالبی زد. شاید در دنیایی دیگر، دوستان خوبی میشدیم. تامدتی در ذهنم تصورش میکردم. صورتش یادم رفته بود ولی چشمهایش سرجایشان بودند. در رویاهایم، من دستش می انداختم و او باز لبخند میزد؛ انگار تنها آدم روی زمین باشد که بودن من آزارش نمیدهد.