هروقت عنوان پست موقت رو توی اینستا میدیدم از خودم میپرسیدم چرا یه نفر باید همچین کاری بکنه. منظور اینکه آدم باید تکلیفش روشن باشه. یا میخوای یه چیزی رو بذاری یا نمیخوای.
الان میفهمم چرا. مفهوم پست موقت یعنی قراره چیزی رو بگی یا نشون بدی که مطمئن نیستی در آینده هم نظر مساعدی نسبت بهش داشته باشی. شاید الان گفتنش برات لازمترین کار دنیا باشه ولی بعدا از گفتنش خجالت بکشی یا با خودت بگی این چه چرت و پرتی بود که بلغور کردم.
ساعت دوازده و پنجاه و سه دقیقه است. من از بچگی ساعت خواب و بیداری مرتبی داشتم و کمتر میشد بعد از ساعت دوازده رو هم ببینم ولی جدیدا این اتفاق زیاد میفته. اوایل از خستگی بود. وقتی خسته میشم تمایل کمتری به خواب دارم. معنی نمیده ولی حقیقت داره.
الان دلیلش فقط درده. از فردای تولدم درد کمر و سیاتیکم برگشت و خواب به چشمهام نیومد. هر دو ساعت یک بار از خواب بلند میشم و سعی می کنم کمی راه برم. دکتر گفت نباید توی هر پوزیشنی زیاد بمونم.
خودم میدونستم یه مرگم هست ولی به روم نمی آوردم. فکر می کردم میگذره. از یه سنی این باور تو ذهنم به وجود اومد که اگه به دردها محل ندی خودشون خوب میشن. کم محلی میکردم و انتظار داشتم درد هم از کم محلی من دلخور بشه و پاشه بره.
دکتر تصویر ام آر آیم رو روی سیستمش نشون داد. گفت ببین، اینا مهرههاتن. بین مهرهها دیسکه.
جالب بود ولی فکر نمی کردم بین مهرهها اونقدر فاصله باشه. انگار بینشون یه بالشتکهایی جا داده بودن. همونایی که گفت اسمشون دیسکه. بعد به بالاییها اشاره کرد و گفت ببین اینا باید اینجوری سرجاشون باشن. ولی این دو جا، دیسکت کامل زده بیرون. مخصوصا تو این عکس مشخصه. آره... کامل ریخته بیرون.
نگاه کردم. دلیل درد کشندهام رو نگاه کردم. توی تصویر خیلی بیخطر به نظر میرسید. بیخیال. دکتر گفت تا آخر عمرم نباید حرکت پایین تنه بزنم. یاد شروع دردم افتادم که سر یه "کرانچ دستگاه" خودم رو به باد دادم. با خودم فکر کردم چقدر افت داره. میتونست حداقل سر یه اسکات یا ددلیفت سنگین باشه.
اون مسکنهای مسخرهای که داد حتی یک ذره هم درد رو کم نکردن. فقط هشیاری رو ازم گرفتن و نه خواب دارم نه بیداری. به تو حسودیم میشه. به تویی که میتونی تو هر پوزیشنی که دوست داری بخوابی و بشینی. نمیتونم بشینم. خواب هم فقط روی شکم میفتم. حتی نمیتونم درست راه برم. رو هوام.
حس خشم شدیدی رو دارم تجربه میکنم. اول نسبت به خودم. تمرینهای خرکی فقط نابودم کردن و حس حماقت دارم. بعد از اون، از همه مردم بیزارم. مردمی که فقط به فکر خودشون هستن و حال تو ذرهای براشون مهم نیست.
برگه دکتر رو برای مدیر آموزش فرستادم و گفتم دیسکم بیرون زده و چند هفته باید استراحت مطلق باشم. از دکتر که برگشتم دیدم پنجاه بار از آموزشگاه زنگ زدن. به علاوه یه پیامِ "کیانا ای کاش جواب بدی".
انگار که فرار کردم و نمیخوام جوابشون رو بدم. سریع زنگ زدم به مدیر آموزش. گفت لطفا سریع خوب شو. کلاس هات خیلی زیادن نمیشه کاریش کرد. گفتم سعیم رو میکنم. لال میشم اینجور موقعها. اومدم تلگرام دیدم با وقاحت تمام زده: کیانا مطمئنی دکتر گفته استراحت مطلق؟ من توی برگه ای که فرستادی چنین چیزی ندیدم.
رد دادم. چون اون نمیدید. صرفا به خاطر اینکه واژه استراحت مطلق با استراحت در منزل جایگزین شده بود این حرف رو زد و نمیدونست چقدر حرفش برام درد داشت. دلم میخواست دوباره زنگ بزنم بهش ولی این بار یه روی دیگه خودم رو نشون بدم. بگم توی مدتی که توی اون خراب شده کار کردم، یک بار هم کلاسی رو کنسل نکردم.
بگم وقتی نمیدونی مردم توی چه حالی هستن انقدر راحت حرف نزن. وقتی شبا نیستی که ببینی مدام از این پهلو به اون پهلو میشم شاید بتونم زاویهای رو پیدا کنم که بتونم ده دقیقه، فقط ده دقیقه عمیق بخوابم، اونجوری حرف نزن. فقط بهش زدم: من انقدر دارو خوردم اصلا هشیار نیستم. حتما به محض اینکه بتونم درست راه برم سر کلاس ها حاضر میشم.
عمیقا از ته وجودم دیگه حسی به محیط کارم ندارم. اونجا برام تموم شده است. احتمالا تا آخر سال صبر میکنم تا قراردادم تموم بشه و بعد خداحافظی تا ابد. آره خاطرههای خوب هم داشت. آشنایی با آدمهای خوب، رد و بدل کردن حسهای خوب. ولی تهش، تو فقط وقتی ارزش داری که کارت رو انجام بدی. به محض اینکه در روند کارت خللی وارد بشه، صداقتت، از جون مایه گذاشتنت و صلاحیت حرفهایی که میزنی هم زیر سؤال میره.
قلبم تیر میکشه. به خودم میگم چقدر بدبختم که باید تو بیست سالگی انقدر پیر باشم. ساعت یک و بیست دقیقه شبه. من قرار نیست بخوابم. خودم میدونم اینو. چند شبه با خودم میگم مگه من چی کار کردم؟ غیر از اینکه صبح رفتم بیرون سرکار و دانشگاه و شب برگشتم؟ مگه چی کار کردم که باید لایق چنین دردی باشم. یه حق خوابیدن یا نشستن چیه، که اونم دیگه ندارم؟
میدونم مردم بدتر از اینا سرشون میاد. ولی من ظرفیت ندارم. من انسان صبوری نیستم. همین روزهاست که نبودن رو به این حجم از درد و خرد شدن ترجیح بدم.