یلدای روشن🤍·۵ ماه پیشماجراهای اتوبوس۲شب، وقت گرفتن بلیط، من فکر کردم که ساعت هفت و نیم زمان مناسبیه؛ پس برای همون موقع بلیط گرفتیم.صبح که رفتیم سوار اتوبوس بشیم. من درگیر وسایل…
یلدای روشن🤍·۵ ماه پیشماجراهای اتوبوس۱ماجرا از اونجایی شروع شد که من و مریم و خواهرش به مقصد خونه، سوار اتوبوس شدیم. من همون اول مثلِ ناپلئون، با یه حملهیِ برقآسا صندلیِ کنار…
CrazyMind·۵ سال پیشزمینِ منآنجا که طبیعت توقف میکند، هنر آغاز میشود آن که انتظار دارد هر چهار فصل سال بهار باشد، نه خود را میشناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را.»…
CrazyMind·۵ سال پیشزِ مثل زمینچیزی از زمین باقی نمانده؛ نه پونه ای، نه بابونه ای، نه دلخوشی به اطلسی و بهاری شکفته. زمین، در نیمه راه خویش، به زانو درآمده است؛ لباس خاکی…
یادداشت های یک دختر معمولی 2·۵ سال پیشچند خطی دلنوشته!کاش دخترکی نوجوان بودم و سودای عشقی خام در سرم بود، شب را با یاد چشمان معشوقکی سپری می کردم و روزهایم را امید دیدنش پر می کرد.با دیدنش قلب…