ویرگول
ورودثبت نام
کیانا
کیانا
خواندن ۳ دقیقه·۸ روز پیش

تابستان رقت انگیزی که دوستش دارم

معمولا وقتی تابستان می‌شود، بیش از پیش با دوستانم قرار ملاقات می‌گذارم. اما این دفعه بنا بر دلایلی نامعلوم، نه من خواستار دیدار با آن‌ها بودم و نه آن‌ها. برای خودم نیز عجیب بود. تا قبل از اینکه تابستان شود و سرمان خلوت شود، همه‌مان تقلا می‌کردیم تا زمانی بیابیم که همه سرشان خلوت باشد و بتوانیم قرار بگذاریم، که موفق هم نمی شدیم. اما حالا که تابستان است…
تا اینکه گذشت و بالاخره انگیزه‌ای کم‌رنگ برای دیداری مجدد در ما ایجاد شد و راس ساعت پنج یک‌دیگر را در پاتوق نه چندان همیشگی‌مان پس از تقریبا دو ماه و نیم ملاقات کردیم.
همان چهره‌های همیشه و آشنا بودند که در کنارشان خوش میگذراندم، به حرف‌های بیمزه‌ای که از اینستا یاد گرفته بودند میخندیدم و گاهی نیز میخنداندمشان.
این سری نیز قرار بود مثل هر سری در اینجا به ما خوش بگذرد، آن‌ها مثل قدیم شوخی‌های بی‌مزه‌شان را تکرار می‌کردند و من نیز سعی می‌کردم دلقک بازی در آورم که بخندند.
اما یک مشکل وجود داشت که اگر در گیم بودم می‌گفتم قطعا باگ است.
هیچ یک از تلاش‌هایم برای خنداندن بقیه جواب نمی‌داد و وقتی که تمام سعیم را برای دلقک بودن می‌کردم، آن‌ها جوری به من نگاه می‌کردند که انگار در حال گوش دادن به حرف مهمی هستند. تا خودم نمیخندیدم و روی شانه‌ی بغل دستی ام نمی‌زدم، کسی نمی‌توانست بفهمد این یک شوخی است.
از طرفی وقتی آن‌ها جک‌های نچسب‌شان را که همه‌مان هزار بار در اکسپلورر اینستاگرام دیده‌ایم تعریف می‌کردند، من بر خلاف گذشته و بقیه که در حال خندیدن و روده بر شدن بودند، خنده‌ام نمی‌گرفت و فقط نیشم را تا جایی که می‌توانستم باز می‌کردم و ناخواسته با برق ارتودنسی‌هایم، نشان می‌دادم که چقدر خنده‌ام مصنوعی است.
چرا خوش نمی‌گذشت؟ اینجا همان جای سابق و این‌ها همان آدم‌های سابق بودند.
شاید مشکل این است که من، منِ سابق نبودم. من تبدیل شده بودم به بزرگ‌ترین باگ این بازی. چراکه یک شبه با توسل به تنهایی‌هایم در اتاق کوچکم، تبدیل به یک ورژن جدید شده بودم. مثل فیلم‌ها.
بیت شعری را به صورت نامنظم به خاطر دارم که به این صورت است:
چو خواهی ببینی که من کیستم***نگاه کن ببین با کیان زیستم
اینها فقط کلمات کلیدی بیت شعر بودند که به خوبی مفهومش را می‌رسانند و برای رساندن منظور من نیز کافی هستند پس نیازی نیست بیش از این به مغزم فشار بیاورم تا بیت را کاملا به خاطر آورد.
زمانی که عمده‌ی تایمم را با دوستانم میگذراندم، دقیقا مثل آن‌ها بودم و قلق دلقک بودن برای خندان آن‌ها را بلد بودم. اما حالا که عمده‌ی تایمم با خودم و کتابهایم می‌گذرد، دقیقا مثل چیزی که می‌خواهم هستم و متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه قلق دلقک بودن را فراموش کرده‌ام.
تغییر
همه‌ی اینها زیر سر تغییر است.
می‌شود گفت که من سریع‌تر از چیزی که باید، بزرگ شده‌ام؟
نمی‌دانم.
دوستان من به یک مادربزرگ در جمعشان احتیاج ندارند. از طرفی یک مادربزرگ هم حوصله‌ی نشستن در جمع چند تینیجر را ندارد.
دلم می‌خواهد به تابستان فحش بدهم و در همان حال دستش را ببوسم. اگر هیچوقت تابستان نمی‌آمد، من هرگز بزرگ نمی‌شدم و می‌توانستم مثل سابق از بودن در کنار دوستانم لذت ببرم؛ اما حالا نمی‌توانم. مثل این می‌ماند که لباسی که عاشقش بودی برایت کوچک شود، فقط چون تو بزرگتر شده‌ای.

« آهای، ای تابستانی که یقه‌ات را گرفته‌ام و دست بوست هستم! از تو ممنون و متنفرم برای اینکه عقلم را کامل و قلبم را شکاندی.

از طرف دوست‌ترین دشمنت »



هشتاد و سومین روز تابستان

( احساسِ معمولیِ یک انسان )


تابستانتغییربزرگ شدندوستان
سلام دوست من
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید