کیانا
کیانا
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

فراتر از کالبد

لازم نمی‌بینم همیشه دراین کالبد باشم. گاهی فراتر رفتن هیجان انگیز تر است :
سر زدن به فلورانس ایده‌ی خوبی برای فاصله گرفتن از مشغله‌ها و تفریح خوبی است، شاید در آنجا داوینچی یا دانته را هم ببینم.
راه رفتن در کوچه و خیابان‌های سنگ فرش شده‌ی فلورانس تو را خسته نمی‌کند، زیرا چشمات که روی معماری‌های شگفت آور میخ کوب شده‌اند، به ذهنت اجازه‌ی تمرکز بر پاهایت را نمی‌دهند که بتوانی خستگی را احساس کنی. اینجا بوی شعر می‌آید و نم خاک و بوی سیگار مردی که از کنارم می‌گذرد. راستی دانته هم سیگار می‌کشید؟
قراراست تا جایی که گلیکوژن‌های کبدم تمام شوند در اینجا پرسه بزنم و با اشتهای باز به کافه‌ای در ارل فرانسه بروم. همانی که ونگوگ نقاشی‌اش را کشیده بود. خود ونگوگ مرا به آنجا دعوت کرده است و می‌گوید تفاوت میان کافه در نقاشی و همان کافه در واقعیت آدم را شگفت زده می‌کند، چون اصلا تفاوتی ندارند. او می‌گفت آفوگادو های این کافه حرف ندارند، اما به نظرم حرفش جنبه‌ی تبلیغاتی داشت تا راهنمایی. به هر حال من که قرار نیست آفوگادو سفارش دهم.
شاید بد نباشد اگر از ونگوگ بخواهم بعد از کافه، خانه‌ی زرد رنگی که برای مدتی آنجا مستاجر بود و نقاشی‌اش را هم کشیده به من نشان دهد، اما ترجیحم بر این است که تا زمانی که در فرانسه هستم رویای کودکی‌ام را به حقیقت پیوند بزنم : قدم زدن در کنار رود سن.
خوب میشد اگر هوا برفی بود؛ بی هیچ دلیلی، همینطوری. اما مهم این است که من در حال زندگی کردن یک رویا هستم، پس آب و هوا نباید اهمیتی داشته باشد.
اگر فروشنده‌های دوره گرد سیاه تنهایم بگذارند، راحت‌تر می‌توانم بوی فرانسه را استشمام کنم و جزییات بیشتری به خاطر خواهم سپرد. مثلا اگر حواسم را جمع نمی‌کردم، این پوستر تبلیغاتی که توسط باد اینجا کنار رود رها شده، از چشمم دور می‌ماند. اگر اینجا ایران بود، احتمالا یک قوطی فلزی پپسی، یک جعبه کبریت و تیکه‌ای مقوا هم در کنار این پوستر میدیدید، همانطور که ابراز علاقه‌ی محمدْعیسی به نازنینْ‌پارمیدا را روی در و دیوار تخت جمشید می‌بینید. حرف از تخت جمشید شد! یادم باشد سری هم به آرامگاه فردوسی در توس بزنم. البته امروز نه، شاید فردا بعد از بازدید از دیوار چین.



پ.ن :


پ.ن ۲ (ویرایش) : دسته بندی هنر انتخاب خوبیه، نه؟


سی و هفتمین روز از پاییز

( احساس نگرانی + رضایت )

فلورانستخت جمشیدونگوگ
چادر سیاه ماه که نمی‌ره تن خورشید
جایی برای نوشته هایی از اعماق قلب های رنگی ، از انسان هایی که بویی از مهربانی برده اند..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید