تو تنها هستی؛ درست وقتی که احساساتت را به آدمها میگویی. تو با چیزهایی به نام کلمات، آنها را تعریف میکنی و انتظار داری آدمهاا چیزهایی به نام احساسات را از این طریق درک کنند. کسی زبان احساسات را بلد نیست و مشکل دقیقا همین جاست. اگر با زبان احساسات با یکدیگر ارتباط برقرار میکردیم، دنیا جای بهتری میشد و انسانها هم انسانتر میشدند. چون، آن وقت میتوانستی احساست را جوری منتقل کنی که ضربان قلب فرد مقابلت برای لحظهای یا شاید هم برای همیشه با ضربان قلب تو هماهنگ میشد، و این همان فرایند عاشق شدن میبود.
ندانستن زبان احساسات دردسر بزرگیست که در خفا رابطهها، دوستیها وهمچنین ذهنیت آدمها نسبت به خودشان را هم تخریب میکند! مثلا وقتی که تمسخر میشوی. لزوما نباید کسی با انگشت اشاره اش تورا نشان دهد و تیکهای بارت کند، جنس حرفها متفاوت است و معمولا حرفهایی از جنس پلاستیک تو را آزرده میکنند. این حرفهای پلاستیکی را معمولا وقتی میشنوی که توسط دیگران درک نشوی. مردم عادت دارند که وقتی چیزی فراتر از دانستهها، تصورات یا شاید احساساتشان میشنوند، برایشان غیر منطقی به نظر میرسد و در نتیجه آن را مسخره میکنند. مثل وقتی که رویاهایت را به مردم میگویی! رویاهایی که فراتر از درک آن آدم هاست. آنها با حرفهای پلاستیکی تو را رنجیده میکنند و این باعث تخریب تصورات زیبا از رویاهایت میشود، یعنی همان تخریب نفسِ تو.
شاید در جهانی موازی انسانها زبان احساسات را بلد باشند و هرگز رویایی به تمسخر گرفته نشود. شاید در آن جهان، حرفهای پلاستیکی صرفا یک شوخی بیمزه اینستاگرامی باشند و مسخره کردن، کاری غیرممکن باشد. شاید در جهان موازی کسی تو را درک کند...
هفتمین روز تابستان
(احساس پشیمانی و خواستار فرصتی دوباره)