کیانا
کیانا
خواندن ۹ دقیقه·۳ ماه پیش

نگاشته شده در برگه‌هایی که به باد سپردم

پیش نویس : این متن از یک مقدمه‌ی طولانی و چندین بخش که آنها را ″برگه″ نامیده ام تشکیل شده. اگر احساس می‌کنید لزومی ندارد وقت گرانبها یتان را صرف کامل خواندن این متن کنید، تا حدی به شما حق می‌دهم. می‌توانید پس از خواندن مقدمه، هر چندتا از برگه‌ها را که دوست داشتید، به انتخاب خودتان بخوانید (ترجیحا برگه‌ی آخر را نیز جزو انتخاب هایتان قرار دهید).



همیشه ابتدا برایم جذاب‌تر از انتها بوده است. البته اگر در مقیاس مان، مسیر هم محسوب شود، قطعا مسیر را جذاب‌ترین می‌نامم. به عبارتی در رتبه‌بندی این سه مرحله، ″مسیر″ در صدر قرار خواهد گرفت. هر چند که صدرنشینی هر کدام از این سه مرحله، تا حد بسیار زیادی یا شاید بتوان گفت به طور کامل، نسبی است.
زندگی نیز در چهار چوب این پروسه قرار دارد. پروسه‌ای سه مرحله‌ای که از ابتدا آغار، طی مسیر ادامه و در انتها خاتمه می‌یابد.
نمی‌توانیم ابتدا یا انتهای زندگی را تعیین کنیم، اما مسیر در اختیار ماست‌. گاهی مسیرمان را سوق می‌دهیم و گاه سوق داده می‌شویم. راز کنترل زندگی با دستان خودت، ایجاد اصطکاک است تا سوق داده نشوی.
ما ساکنان زمین، همگی در مسیر هستیم اما نکته‌ی حائز اهمیت این است که هر کسی در مسیر خودش در حال حرکت است؛ دقیقا به همین خاطر است که نباید خودمان را با دیگران مقایسه کنیم. قرار دادن مسیری با پستی و بلندی در کنار مسیر پیچ در پیچ، در یک ترازو احمقانه است.
به هر حال، ما با هر بار سوق دادن یا سوق داده شدن، چیزی می‌آموزیم و نسبت به قبل کامل‌تر می‌شویم. در واقع ما طی مسیر تکامل می‌یابیم. هیچ شباهتی میان آنچه که به دنیا می‌آییم و آنچه که از دنیا می‌رویم وجود ندارد.

هر وقت برمی‌گردم و به مسیری که طی کرده‌ام نگاهی می اندازم، تفاوت برجسته‌ای میان خودِ امروز و خودِ گذشته‌ام می‌بینم؛ به طوری که باعث می‌شود تغییر را با پوست و استخوان حس کنم. تغییرات هستند که هر دفعه، تکانی به زندگی می‌دهند و آن را از حالت یکنواخت خارج می‌کنند.
اما من دوست ندارم من‌های سابق فراموش شوند؛ هر چند که هر دفعه با یادآوری بعضی از رفتارهای منِ سابق، آرزو می‌کنم که همان‌جا آب شده و در زمین فرو بروم.
به هر حال، اینکه اجازه دهم منِ بیچاره‌ی سابق از صفحه‌ی خاطرات محو شود، نوعی خیانت محسوب می‌شود. پس می‌نویسم از تمام ریز و درشت کار‌های احمقانه و عاقلانه‌اش، تا شاید رهگذری نیم نگاهی به آنچه که نگاشته‌ام بیاندازد و گذر کند. شاید باد برگه‌هایی که سیاه کرده‌ام را با خود ببرد و صدای کلماتم با زوزه‌ی باد آمیخته شود؛ شاید باد این صدا را به گوش کسانی نه چندان آشنا با من، برساند.
می‌نویسم و در یک روز طوفانی آنچه که نگاشته‌ام را در کنار پنجره می‌گذارم.



برگه‌ی اول_نگاشته شده در دفتری سبز و یکنواخت :

آن زمان بیش از هشت_نه سال نداشتم. هیچوقت یادم نیامد که چگونه به نوشتن روی آوردم و از این بابت حسرت می‌خورم. آن زمان در ذهن کودکانه‌ام به حیوانات ذات انسانی می‌دادم و از آنها قصه‌های خیالی می‌ساختم و بعد، با مدادی که انتهایش را گاز زده بودم، داستانهای نه چندان خوب را در دفتر سبز رنگ می‌نوشتم. اولین داستانی که به کاغذهای آن دفتر سپردم را به خوبی به خاطر دارم : «سه خواهر که در جنگلی نزدیک به روستا زندگی می‌کنند و روزگارشان را با پختن و فروختن کیک می‌گذرانند، در روزی از روزها پیشنهادی از زنِ دهخدا برای پخت تعداد زیادی کیک برای میهمانی دریافت می‌کنند. اما جادوگری بدجنس که همیشه از دور به آن سه خواهر حسادت می‌کرد، تلاش می‌کند که مانع پختن کیک‌ها شود…»
یادم می‌آید که جادوگر قصه‌ام با جادو و جمبل وارد کار شد و حتی دقیقا به خاطر دارم که برای به پایان رساندن قصه در گل مانده بودم و ایده‌ای برای انتهایش نداشتم.
در حقیقت این داستان‌ها، انعکاسی از تفکرات و ذهنیت‌های خام من بود. در آن سن هیچ‌گونه فلسفه‌ای برای موضوعات مختلف نداشتم. طبیعتا نیز همینطور باید باشد.
حقیقتا تمام آن داستان‌ها به همین اندازه کودکانه و بر گرفته از انیمیشن‌هایی که می‌دیدم بودند. من این داستان‌ها را به دفتر سبز رنگم می سپردم و مطمئن بودم او تنها کسی است که به داستان‌هایم نمیخندد. اما ناگهان به خودم آمدم و خود را در چهارمین سال دبستان دیدم و آنجا هیچ خبری از دفتر سبز من نبود. داستان‌های مضحک هم به همراه دفترم به ناکجا آباد رفتند و حالا جز بر صفحه‌ی ذهنم، در هیچ جای دیگری ثبت نیستند.

خودنگاره ونگوگ در قامت یک نقاش (۱۸۸۶)
خودنگاره ونگوگ در قامت یک نقاش (۱۸۸۶)


برگه‌ی دوم_نگاشته شده در انتهای دفتر ریاضی :

معلم کلاس چهارممان، یکی از افرادی بود که باعث شد من به خودم باور داشته باشم. او نشان داد که به من باور دارد و با این کار، هویت من را به ذهنم ثابت کرد. از آن زمان تا حدودا دو سال بعد، بازه‌ای بود که من دوباره نوشتن را از سر گرفتم. آن‌ها را در هر برگ کاغذی که گیر می آوردم می‌نوشتم ولی مهم‌ترین جایی که در آن می‌نوشتم، دفتر انشا بود.
در آن زمان عقاید بی منطقی داشتم که الآن وقتی به آن‌ها فکر می‌کنم، از خودم میپرسم:« چطور همسن و سالانم من را تحمل می‌کردند؟» البته شاید نه در این حد. مثلا اینکه نگاهی بسییییار تک بعدی داشتم. هیچوقت خودم را جای دیگران قرار نمی‌دادم و خودم را مجبور به درک شرایطشان نمی‌کردم. هر کسی که تفکراتش با تفکرات من هم راستا بود را نگه می داشتم و دیگران را کنار می‌زدم. یک دختر دوازده ساله‌ی تک بعدی، که راه رفتن دیگران را نقد می‌کند، بدون اینکه با کفش آن‌ها راه برود.
همچین آدمی نباید توقع ارتباطات گسترده با همسن و سالانش و مقبولیت میان آن‌ها را داشته باشد.
اما چیزی که مرا مجذوب آن دخترک نادان دوازده ساله می‌کند، این است که او نوشتنش را رها نکرد و آنقدر نوشت تا اینکه کسی نتوانست به نوشته‌هایش بخندد؛ چیزی که بعدا، با اینکه دخترک عاقل‌تر شده و دوران جهالتش را به پایان رسانده بود، ادامه نداد.

خودنگاره ونگوگ با کلاه نمدی خاکستری (۱۸۸۷)
خودنگاره ونگوگ با کلاه نمدی خاکستری (۱۸۸۷)


برگه‌ی سوم_نگاشته شده در پشت پوستر بیلی آیلیش:

پا گذاشتن به دنیای نوجوانی را می‌توان خیلی راحت به فیلم‌های فانتزی تخیلی تشبیه کرد : یک شب عادی، مثل همیشه راس ساعت نُه مادرت زباله‌ها را در دستت چپانده، تو آن‌ها را با فاصله از خودت نگه داشتی، به حیاط میروی و در حیاط را باز میکنی ناگهان… روزنه‌ی گشادی جلوی پای تو و در حیاط باز می‌شود و تو ناخواسته در آن می‌افتی، روزنه بسته می‌شود و تو خودت را در جهانی موازی می‌یابی که در آن موجودات عجیب و غریب و غیر انسانی هستند که حرف می‌زنند … و اینگونه تو ناخواسته‌ وارد یک بازی می‌شوی و اگر بر اساس فیلم‌ها پیش برویم، بعدا قرار است به قهرمان بازی نیز تبدیل شوی.
ورود به نوجوانی هم دقیقا همینقدر ناگهانی و عجیب است. دقیقا زمانی مه همه چیز عادی است و تو در حال خوشگذراندن های کودکانه هستی، ناگهان خودت را در دنیایی متمایز با دنیای قبلی‌ات می‌بینی. فرمانِ عقلت از دستت در می‌رود و هر چیزی که قبلا دین و اعتقادت بود را نقص می‌کنی و همچنین وارد محیطی می‌شوی که پر از آدم های این چنینی و مثل خودت است و باید با آن‌ها هم کنار بیایی.
حقیقتا کسی که بتواند این داستان‌ها را منیج کند و ناخواسته وارد بازی نشود، می‌توان گفت که بُرده است. اگر کسی توانایی مدیریت کردنشان را نداشته باشد، رها می‌کند. یک انسان رها شده به هر سمتی که هل داده شود حرکت می‌کند. نتیجه می‌شود کسی که به خودش می‌آید و خود را در مسیری اشتباه و جایی که به آن تعلق ندارد می‌یابد.
انتظار نمی‌رفت، اما آن دخترک نادان از پس منیج کردن این داستان‌ها برآمد.
در آن زمان، فانتزی‌های بسیاری برای نوجوانی‌ام داشتم که یکی از آن‌ها نوشتن متن‌ها و داستان‌های خفن بود؛ اما با این حال هیچ انگیزه‌ای برای نوشتن در من وجود نداشت.
درست است، او نوشتن را رها کرد اما ویژگی برجسته‌اش به من اجازه نمی‌دهد بیش از این‌ها به او دیس بدهم. آن ویژگی، مسئولیت پذیری و انجام وظایفش به اندازه ماکزیمم توانایی‌اش بود. محال بود کاری را به عنوان وظیفه بپذیرد و آن را نصفه و نیمه رها کند. ویژگی که به گمانم اکثر هم سن و سالانش از داشتنش محروم مانده بودند.

خودنگاره ونگوگ (بهار ۱۸۸۷)
خودنگاره ونگوگ (بهار ۱۸۸۷)


برگه‌ی چهارم_نگاشته شده در خلاصه برداری‌های ویدیو‌های یوتیوب :

القصه…
همیشه به دنبال منِ حالِ حاضر بودم و حالا که یافتمش خوشحالم!
همیشه دوست داشتم انسانی باشم، که بتوان او را ارزشمند دانست. کسی که حرفی برای گفتن داشته باشد. خوشحالم از اینکه دریافتم که کسی به اندازه‌ی من به فکر من نیست. فهمیدن اینکه هیچکس به اندازه‌ی تو نمی‌تواند عاشقت باشد، مواظبت باشد و یاری‌ات دهد، برای هر کسی لازم است؛ فهمیدن اینکه تا به خودت عشق نورزی نمی توانی عشقی دریافت کنی هم همینطور.
نمی‌دانم این‌ها توهمات مختص سن است یا حقیقت، اما فکر می‌کنم برای بعضی از موضوعات فلسفه‌های ذهنی درستی دارم و به دنبال یافتن فلسفه‌ی سایر موضوعات نیزهستم.
وقتی به این فکر می‌کنم که سال بعد آدمی کاملتر می‌شوم، چون کتاب‌های بیشتری خواندم، درس‌های بیشتری گرفتم و تجربیات بیشتری کسب کرده‌ام، دلم می‌خواد همان لحظه سجاده پهن کنم و نماز شکر بخوانم، درست مثل کسی که اکستازی زده باشد؛ دقیقا همان حس.
گاهی با خود فکر میکنم : چه خوب که خدا جسم مرا شایسته‌ی دمیدن روح دانست. وقتی که زیر دوش، آب سرد روی پوستم می‌ریزد هم این را میگویم.
گاهی خدا را بابت شکست‌هایی که روزی برایشان گریه میکردم، شکر می‌کنم؛ چون تازه الان است، که به من ثابت شده اگر آن شکست‌ها نبودند و موفق می‌شدم، هرگز به ″منِ مطلوب″ تبدیل نمی‌شدم. گاهی از خدا میخواهم که اگر باز هم منفعت من در شکست است، این منفعت را از من دریغ نکند، حتی اگر باز هم قرار است گریه کنم.

خودنگاره ونگوگ با گوش باندپیچی‌شده (۱۸۸۹)
خودنگاره ونگوگ با گوش باندپیچی‌شده (۱۸۸۹)




تغییر…
می‌توانم هیجان انگیز بناممش.
دوست داشتم قبل از اینکه وارد مقطع متحول کننده‌ی دیگری از زندگی شوم، تحولات قبلی را آنالیز کرده باشم و بدانم که و چه هستم.
البته من از تغییراتی که مثبت یا منفی هستند مثل تغییر در خلق و خو یا تغییر لایف استایل حرف نمی‌زنم؛ من از بزرگ شدن حرف می‌زنم. بزرگ شدن یک تغییر خنثی -نه منفی و نه مثبت- است که طی آن، تغییرات مثبت و منفی رخ می‌دهند. شاید بتوان گفت، بزرگ شدن فرایندیست که فرایند‌های جزیی تر را در بر دارد.
به نظرم، هر کسی در یک برحه از زندگی قرار خواهد گرفت که بزرگ شدنش را با پوست و استخوان حس می‌کند، البته در رابطه با اکثریت این‌گونه است که این برحه زمانی از راه می‌رسد که تا جای ممکن بزرگ شده‌اند پس فقط میتوانند گذر زمان را حس کنند نه بزرگ شدنشان را.
و در انتها، زمانی که متولد می‌شویم مثل یک بوم نقاشی سفید هستیم و زمانی که می‌میریم، یک بوم نقاشی تکمیل شده‌ که خیلی وقت است روی دیوار یا ته انباری، لایه‌ای از گرد و خاک را روی سطحش تحمل می‌کند. و کسی چه می‌داند، شاید کائنات در جواب تلاش‌هایمان ما را در موزه‌ای چیزی قرار داد

خودنگاره های ونگوگ در سال های مختلف، نشانگر تغییر
خودنگاره های ونگوگ در سال های مختلف، نشانگر تغییر



پ.ن : همون طور که متوجه شدید اینجانب ارادت خاصی به ونگوگ دارد.



هفتاد و پنجمین روز از تابستان

( احساس قرص بودن )


تغییرتحولبزرگ شدنونگوگونسان ونگوگ
چادر سیاه ماه که نمی‌ره تن خورشید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید