زندگی تمامش همین است .امیدِ جانباخته ،گل های رنگ باخته ،تافته های جدا بافته .
و آن طرفتر ،افکاری سرگردان در جست و جوی معنا،در جهانی خالی از مفهوم
و چشمانی در تمنا با چهره ای مغموم ....
من در این شهر ،سرهای تهی از فکر می بینم ،قلب های تهی از عشق و فریاد های تهی از کلمه .همهاش صدا است . تمامش آوایی گوشخراش است که محکومیم به گوش دادنش....
من اینجا آدم هایی را می بینم ،که دارَت می زنند و برایت گریه می کنند .انسان هایی را میبینم که اشک می ریزند و رشک می برند .انسان هایی که درونشان اقیانوسی دارند و با بهت و حیرت به دریا خیره شدهاند.آنانی که آتش به دلشان زدند تا گرم شوند .
این شهر پر از شهروندانی است که با دلی تاریک، خیابان را چراغانی می کنند .همان هایی که چراغ های خانهشان را خاموش کردهاند و با حسرت به نور خانه همسایه چشم دوخته اند ....
ای کاش در این شب های تاریک، صدایی لطیف داشتم تا برایت لالایی برآمده از دل بخوانم .ای کاش میتوانستم مثل آب دریا ، قرص ماه صورتت را نشانت دهم .ای کاش میتوانستم ستاره شوم در اسمان تاریک دلت ....
ای کاش میتوانستم نجاتت دهم .اما هزار افسوس ...آن که در دریا غرق شده ،اگر دست کسی را به قصد کمک بگیرد ،او را نیز غرق خواهد کرد......🌊🥀