هیچ چیزی برای من رعب آورتر از تماشای عکس های قدیمی نیست. تثبیت درنگی که با گذر زمان همچنان به حیات خود ادامه می دهد و متعلق به تو است ولی تو دیگر در آن جا نیستی. احضار خاطرات و حوادث و به رخ کشیدن از اتمامی تکرار ناپذیر.
۵ سال کامل نشده است، ولی هر دویمان به شدت پیر شده ایم. موهای من کم پشت شده و وسط کله ام به طاسی نزدیک است و او خسته تر از همیشه است. خودم را جمع جور می کنم و سعی می کنم به رویم نیاورم ولی مثل همیشه هربار که چهره پوکر فیس به خودم می گیرم گند می زنم. ۵ سال زمان زیادی نیست ولی فشار کار، دوری از خانواده، استرس هر دویمان را پیر کرده است. هزینه و فایده که می کنم وضعیت بدتر هم می شود. سختی ها به خوشی ها می چربد و آینده دست نیافتنی تر از قبل است.
عکس رنگ جوانی دارد. تر و تمیزتر هستیم. خنده هایمان واقعی تر است و سخت همدیگر را در آغوش کشیده ایم. زاویه عکس بد است. نور بد است. پشت صحنه از آن هم بدتر است. فکر کنم در حال آماده شدن برای رفتن به مهمانی بودیم. او موهایش را رنگ نو گذاشته است و من دستم را دراز کردم و دوربین را در دورترین نقطه نگه داشتم. نیشمان باز است و از اینکه به دوربین خیره شویم واهمه نداریم. انگار وقتی آن عکس را می گرفتیم از آغاز می دانستیم این عکس شخصی است. شخصی فقط بین من و او.
حالا پنج سال گذشته است. موریانه افتاده است به جانمان. اما عشقمان همچنان استوار است. بالکن را با گل های جدیدی که خریدم تزئین می کنم. در این وضعیت اقتصادی این تنها دلخوشی است. گل ها با عکس ها فرق دارند. گل ها با تو پیر می شوند. آنها تسخیرگر نیستند و طمع هیچ ابدیتی را ندارند. زیبای آنها در همان لحظه است و هیچگاه پیری تو را به رخت نمی کشند و اینطور نیست که آنها باشند تو نباشی. جان آنها به صاحبشان وصل است. به طراوت حرف ها و شادی هایی که دیوار ها در خود ذخیره می کنند.