صبحِ زود بود که از خونه زدم بیرون. هوای پاییز تهران قاطی دود و خنکی، آدمو هم سردرگم میکرد هم بیدار. از مترو ولیعصر پیاده شدم و سرعتمو زیاد کردم؛ نگران بودم دیر برسم سر قرار. انگار ترافیک مغز آدمو از همه چی خسته میکنه؛ آدم یادش میره اصلاً واسه چی راه افتاده.
همینجور که داشتم تند میرفتم، یهو یه پیرمرد صدام زد:
«آقا، میشه کمکم کنی؟»
مکث کردم. تو دلم گفتم: «اگه بمونم، ممکنه دیر کنم؛ اگه برم، ….» بالاخره برگشتم سمتش. پلاستیک خریدش پاره شده بود؛ براش جمعوجورش کردم و تو یه کیسهٔ سالم گذاشتم. پیرمرد لبخند زد و گفت: «خدا خیرت بده.»
ازش خداحافظی کردم و راهمو گرفتم. تو دلم گفتم: «خدایا، چه خوبه هر وقت ممکنه از یادت غافل بشم، یه جوری حواست بهم هست که یادم بندازی همیشه هوامو داری.» وقتی به قرار رسیدم، دیدم نهتنها دیر نشده، بلکه آرومتر از همیشهام. خدا رو شکر که در هر نفس، حضورش هست.