رسول، خسته از روزی پراسترس، در راه بازگشت به خانه بود. شب فرارسیده و چراغهای خیابان کمکم قرمزی شان را بر آسفالت شلوغ پهن کرده بودند. هوای تهران در گرگومیش غروب، ترکیبی از خنکی نسیم و گرمای باقیماندهٔ روز را در خود داشت.
سکوت سنگینی بر دل رسول نشسته بود؛ افکارش در تلاطم کارهای عقبمانده، دغدغههای مالی و قرارهای فردا غرق بود. احساس میکرد زیر فشار این اندیشهها، از خود فاصله گرفته است. در همین حال بود که صدای «الله اکبر» از رادیوی تاکسی کناری در ترافیک، به گوشش رسید.
رسول سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. در همان لحظه حس کرد زمزمهای درونش میگوید: «خدا از هر مشکل و هر دغدغهای بزرگتر است.»
اشارهای به راننده کرد و پیاده شد. هنوز تا خانه چند کوچه باقی مانده بود. نسیم شبانگاهی به صورتش خورد و او در دل گفت: «الحمدلله.»

در مسیر کوتاه مانده تا خانه، خیره به نور کمسوی چراغها، با خود اندیشید: «شاید همین یادکرد کوچک، کلید آرامش در شلوغترین لحظات زندگی باشد.» شب به نیمه میرسید و شهر خاموشتر میشد، اما رسول دیگر احساس تنهایی نمیکرد؛ او یادش آمده بود که همیشه زیر سایهٔ خدایی است که از هر تاریکی، بزرگتر و پرنورتر است.