کیارش عدل
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

پرواز

خورشیدِ صبح از پشت شیشه‌های بزرگ آپارتمان سر بلند کرده بود؛ پرتوهای نرمش بر کف اتاق می‌لغزید. کیارش روی مبل نشسته بود و به بخار کمرنگی نگاه می‌کرد که از فنجان قهوه‌اش برمی‌خاست.

هر جرعه‌ای که می‌نوشید، طعمِ زندگیِ روزمره را در ذهنش تداعی می‌کرد؛ همین شهر شلوغ، بوق ماشین‌ها، زنگ گوشی همراه و چرخش بی‌وقفهٔ اخبار—همه برایش تکراری و در عین حال رازآمیز بودند. با خودش گفت: «کجاست آن نوری که به تمام این هیاهو معنا ببخشد؟»

از جای خود برخاست و کنار پنجره ایستاد. پشتِ برج‌های خاکستری، نواری از آسمانِ آبی به چشم می‌خورد که در آن پرنده‌ای با بال‌های گشوده پرواز می‌کرد. کیارش بی‌اختیار لبخندی زد و زیر لب آرام گفت: «به نام خدا… شاید همین پرواز، نشانهٔ امروز باشد.»

در همان لحظه، گرمای ملایمی را در سینه‌اش حس کرد؛ گویی چراغی کوچک در درونش روشن شده بود و فهمید که جست‌وجوی او بیهوده نبوده است.


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید