•| kiana.kaaf |•
•| kiana.kaaf |•
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

برو جلو، من پشتتم...

دنیا پر از مشکلاتیه که آدما همیشه باهاشون درگیرن. هیچ آدمی رو ندیدم که تو زندگیش مشکل نداشته باشه، هممون پر از مشکل و دردسر و تلخی بودیم و شاید هستیم و شایدم قراره باشیم... منم یکی از همین آدما، مثل همه، پر از مشکل مشهود و غیر مشهود.

توی یکی از نوشته های قبلیم به یکی از شکست های زندگیم اشاره کردم. شکستی بود که میتونست کل زندگیمو از بین ببره و ذره ذره منو نابود کنه. ناراحت بودم و با هیچ کس هم نمیتونستم صحبت کنم. چندوقتی ازم خبری نبود، نه تلفن جواب میدادم، نه به دوستام خبری از خودم داده بودم. روزای بدی رو میگذروندم که بعد از گذشت یه ماه رفتم با دوستام حرف زدم. برنامه گذاشتن که همو ببینیم. و اون موقع بود که حس کردم چه بار سنگینی یهو از رو دوشم برداشته شد. نه کمکی میتونستن بهم بکنن، نه میتونستن مشکلمو کمتر کنن، نه میتونستن راه حل بهم بدن، هیچی... ولی کنارم بودن، بعد از یه ماه کنار اونا دوباره از ته دل خندیدم و دیدم همچین الکی هم تو رادیو چهرازی نمیگن "دنیا هنوز خوشگلیاشو داره" حاضر بودم همه چیمو بدم که اون لحظه ها رو نگه دارم و اون خنده ها هیچ وقت تموم نشن.

توی نوشته قبلیا بیشتر درمورد دوستیای ناموفقم گفتم و اینکه چقدر میتونه آزاردهنده باشه و آدمو تحت تاثیر قرار بده. کامنتا رو خوندم و با هم صحبت کردیم درمورد حس و حالتون، و یکی گفته بود که آدم باید اجتماعی باشه و داشتن دوست توی زندگی برای هر آدمی واجبه. برای همین تصمیم گرفتم از یه جهت دیگه هم درمورد دوست صحبت کنم باهاتون.

دیروز یه قرار ملاقاتی داشتم که بین صحبتا رسیدیم به همین مقوله ی دوست و رفیق و این چیزا و اینکه چقدر آدم میتونه احساس خوب داشته باشه وقتی رفیق های خوب داشته باشه و بلعکس، چقدر بده که آدم نتونه دوستای خوبی پیدا کنه که حالشو خوب کنن. همزمان که صحبت میکردیم داشتم به این فکر میکردم که من کلا آدمی ام که اجتماعی ام و ارتباط با آدما رو دوست دارم و دلم میخواد هر از چند گاهی با آدمای جدید و سبک زندگیشون و رفتارشون آشنا شم، این آشنایی برام یه جوریه که انگار باعث میشه ذهن بازتری پیدا کنم و برای مقابله با چیزایی که زندگی پیش روم میذاره آگاه تر شم، برای همین هم بود که بعد از دو سه سال دوری از فضای کلاس زبان پارسال یهو هوس کردم که یادگیری زبان فرانسه رو شروع کنم، نه اینکه نیازی به یادگیریش داشته باشم و مسئله ی حیاتی و مهمی باشه توی زندگیم، بلکه یه بخش عظیمی از این تصمیم به خاطر نیازم به آشنایی با آدمای جدید بود.

دومین سال دانشگاهم بود و من بعد از کنکور فقط با ورودی های 96 دانشگاه دوست شده بودم از همون اول و از طرفی هم دوستای قدیمی دوران مدرسه م رو داشتم و دیگه آدمای جدیدی نمیدیدم و متاسفانه آدمایی رو هم پیدا نمیکردم که تایپ شخصیتیمون به هم بخوره که بخوام بیشتر بشناسمشون. برای همین هم رفتم سراغ کلاس زبان.

از زمانی که کلاسم شروع شد و وارد یه محیط دیگه ای شدم حس کردم چقدر حالم بهتره. اینکه میتونم افرادی رو پیدا کنم که همدل و همراه باشیم با هم. و این درس بزرگ رو یاد گرفتم که وقتی از شرایطم راضی نیستم، میتونم با یکم فکر کردن و یه حرکت کوچیک اون شرایط رو تغییر بدم و حس و حال بهتری داشته باشم.

هممون تو زندگیامون بعضی وقتا نیاز داریم به شنیدن "برو جلو، من پشتتم، من حمایتت میکنم" از طرف کسی که دوسش داریم. برای من اون آدم میتونه هرکسی باشه، بستگی به موقعیتش داره. فکر کنین به اینکه اون یه نفر زندگیتون کیه :)

در ادامه ی سوالی که توی نوشته قبلی براتون گذاشته بودم و درموردش کلی حرف زدیم، بریم سراغ سوال دوم

برام بنویس:

چه چیزی از همه بیشتر میترسونتت؟ چه راه حلی برای مقابله با این ترس داری؟
سلامت روانیروانشناسیداستان منزندگیدوست
•|یادت نره زندگی، یه وقت یادت نره زنده ای!... نیمچه آرشیتکت خندون |•
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید