ویرگول
ورودثبت نام
به دنبال نوری بین برگ درختان
به دنبال نوری بین برگ درختان
خواندن ۲ دقیقه·۱۵ روز پیش

گم گشتگی

بهش گفتم که "احساس گم‌گشتگی دارم". ازم پرسید "یعنی چی که احساس گم‌گشتگی داری؟"

به سکوت پشت خط گوش دادم. از خودم دوباره سوالش رو پرسیدم. یعنی چی؟ چه احساسی دارم؟ کلمه‌ای برای توصیفش نتونستم پیدا کنم.

بهش گفتم که نمیدونم لیاقت این شرایط رو دارم یا نه؛ اما جمله‌ام را کامل نکردم. نگفتم که نمی‌دونم تصمیمی که گرفتم و الان وسط نتیجه‌اش نشستم درسته یا نه.

بهم گفت که زیاد فکر نکن، از خودت لازم نیست بپرسی مسیر درسته یا نه، تا وقتی دلت با این مسیر خوشحاله یعنی درسته. ازم پرسید دلت با این مسیر خوشحاله؟ جوابش رو ندادم. نمیدونم.

اون روز توی کافه، داشتم با میم صحبت می‌کردم. نمی‌تونستم بهش بگم تو چه تصمیم سختی توی زندگیم گیر افتادم، فقط سعی کردم یکم از احساسات پیچیده‌ام رو بهش توضیح بدم. بهم گفت که تو باهوشی و مطمئنم این هوش باعث میشه بهترین تصمیمی که می‌تونی رو بگیری.

بهترین تصمیم همینه؟ منطقم میگه آره، شرایط زندگیم بهم میگه آره، تجربیاتم بهم میگه آره؛ اما...

اما ته دلم، دختر کوچولوی کودکیم نگاهم میکنه و ازم میپرسه "پس رویاها و آرزوهامون چی؟". دلم میخواد بغلش کنم و بگم عزیزکم، به دنبال گنجی گشتیم که توی خیالاتمون بوده. هنوز که هنوزه، ته ته دلم، اون پشت‌مشت‌ها که نمیخوام هیچکس ببینتش، نشستم روی زمین و یه تصویر از اون گنج رو بغل کردم. با خودم فکر می‌کنم که هر چقدر هم خام و باطل، من با امید این تصویر تا اینجاها اومدم. بخاطر این تصویر درگیر داستان‌های پوچ شدم، چون فکر می‌کردم نتیجه نهایی میارزه به همه این‌ها. ولی؟ این نتیجه متفاوت با چیزیه که بهش امید داشتم.

بده؟ نه، بد نیست. بذار توضیح بدم چه حسی دارم. حس اون ملکه‌ای رو دارم که با پادشاهی ازدواج کرده. همه چی داره، قدرت، پول، جایگاه، و کسی که مراقبشه و دوستش داره. اما؟ ته دلش برای پادشاه و زندگیش خوشحال نیست. به قول یه بنده خدایی، اکلیلی نمیشه. چشماش اونطور که عادت داشت دیگه برق نمیزنه. عقل سلیم چی میگه؟ میگه تو هر چیزی رو داری که کسی میخواد. چقدر میتونی ناسپاس باشی که دست رد به این شرایط بزنی. آره، شرایط بی‌نظیریه؛ ولی دختر کوچولوی ته ذهنم نمیتونه بدون بغض به این شرایط نگاه کنه.

بغض ته دلم، وقت و بی وقت دستش رو میذاره روی گلوم. مسیر راه رفتنم رو واسم سخت میکنه. باز خودمو سرزنش می‌کنم که چرا نمی‌تونم رها کنم. ولی از خودم می‌پرسم چرا من نتونستم داشته باشمش؟ من بیشتر از هر چیزی توی دنیا، همین رو میخواستم. دنیا چرخید و چرخید و فقط همین مورد رو ازم گرفت؟ پس نهایتا این حس نهایی که ته دلم دارم، چیه؟ این گارد داشتنه؟ یا ترسه؟ یا حسرته؟

تجربه کردن؟ مشکلی نداره، تجربه می‌کنیم. این رو نداشتم، ولی خیلی چیزهای دیگه رو می‌تونم به دست بیارم. اما همچنان نمی‌تونم به صدایی که ته ذهنم میگه "خب که چی؟" بی‌توجه باشم. باید چشم‌هام رو ببندم و این مسیر رو برم؟ نمیدونم.


گم‌گشتگیامیدآرزورهاییتصمیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید