جیغِ تولد، اولین سمفونیِ خشونت بود. پردهی گوشم نه با صدای خودم، که با سکوتِ سنگینِ اتاق پاره شد. خنجرِ اول، نگاهِ بیتفاوتِ مادری بود که تنم را به سینهاش میفشرد؛ نه از اشتیاق، که برای فرونشاندنِ گریهای که نظمِ جهانِ کوچکش را به هم ریخته بود. پدر، یک قابِ عکسِ خالی روی دیوارِ غیاب بود. و اینگونه اولین آسیب، مثل جوهری نامرئی بر پوستِ بیگناهم حک شد: مُهرِ «اضافه بودن».
نزدیکترینها، معمارانِ چیرهدستِ اولین ترکهای روحم بودند. با هر «نباید» که شنیدم، با هر مقایسهی پتکمانند، با هر آرزویی که در گلویم ماسید، تکهای از بنای وجودم فرو ریخت. «پسرِ فلانی را دیدی؟»، «کاش تو هم کمی مثل دخترِ بهمانی بودی.» در این تالارِ آینههای اعوجاج، من کودکی بودم که به دنبال تصویری کامل از خود میگشت و تنها قطعاتی شکسته و ناموزون مییافت. آنها که قرار بود مأمن باشند، اولین صیادان شدند و من، آهوی وحشی که پیش از آموختنِ دویدن، طعمِ سربِ داغ را چشیده بود.
سپس، نوبت به غریبهها رسید. جهان، از چارچوبِ خانه بزرگتر شد و بیرحمتر. کوچه، مدرسه، خیابان. هر پچپچهی درِ گوشی، هر نگاهِ کنجکاو که مثل متهای در استخوانم فرو میرفت، هر دوستیِ ناتمام، نمکی بود که سخاوتمندانه بر زخمهای کهنهام پاشیده میشد. آنها با ولعی حیوانی، باقیماندهی لاشهی غرورم را تکهپاره میکردند. آنجا بود که هنرِ دیوارچینی را آموختم. دیواری بلند به دورِ خودم، با ملاتِ سکوت و آجرهای بیاعتمادی.
پشتِ همان دیوارها، در انزوای مطلقی که خودْ برگزیده بودم، جلادِ خویش شدم. این بیرحمانهترین مرحله بود. شبها، در دادگاهِ بیرحمِ ذهنم، خودم را محاکمه میکردم. تمام آن نگاهها، آن کلمات، آن تحقیرها را با وسواسی بیمارگونه بازپخش میکردم و هر بار، تیغ را بر شریانِ زخمیتری میکشیدم. نجواهای درونم، پژواکِ همان صداهای بیرونی بود: «لیاقتت همین است.»، «تو هرگز کافی نیستی.» این دردِ خودساخته، آشناترین و شاید امنترین حسِ جهانم شد. دردی که کنترلش دستِ خودم بود.
و چرخه ادامه داشت. درست وقتی گمان میکردی به قعر رسیدهای، آدمهای دور و نزدیک چون بازیگرانِ یک نمایشِ تکراری بازمیگشتند. اینبار اما نه برای زخم زدن، که برای ابرازِ ترحم. نگاههایشان، آخرین میخها بود بر تابوتِ باوری که به انسانیت داشتم. «آخی، طفلکی!»، «حیف شد، اینطور تمام شد.» آنها با دلسوزیهای مسمومشان، تو را از یک «انسانِ دردمند» به یک «سوژهی ترحمانگیز» تقلیل میدادند. داستانی عبرتآموز برای شبنشینیهایشان.
امشب، روی همین صندلی چوبی که با هر تکان، نالهی تمام سالهایم را سر میدهد، به هیچکجا خیره شدهام. به تو. به تویی که نمیدانم هستی تا این سوالها را بشنوی، یا نیستی و اینها همه حدیثِ نفسِ یک دیوانه است. یک «چرا»ی عظیم و متورم، راهِ نفسم را بسته.
این بود بازیات؟ این چرخهی معیوبِ رنج، این کارخانهی تولیدِ دردی که مواد اولیهاش را نزدیکانم تأمین کردند، غریبهها پرداختند و خودم محصول نهاییاش را بستهبندی کردم، سرگرمیِ تو بود؟ از آن بالا، از فراسوی ابرها، به دست و پا زدنهای ما میخندی؟ یا نه... من آنقدر حقیرم که کلِ ماجرا را نفهمیدهام و هنوز هم نمیفهمم؟ شاید در این خراشهای پیدرپی، حکمتی نهفته است که فهمش، از سطحِ ادراکِ یک کرم خاکی مثل من بالاتر است.
و تو، در آن سکوتِ عظیم و تحقیرآمیزت، فقط نگاه میکنی. حس میکنم نگاهت را. نگاهِ عاقل اندر سفیه. نگاهِ آن دانای کلی که پاسخها را در آستین دارد، اما با پوزخندی محو، به تماشای مورچهای نشسته که بیهوده تلاش میکند دانهاش را از دیواری صاف بالا ببرد.
نمیدانم. شاید هیچ پاسخی در کار نیست. شاید تنها حقیقت، همین چرخهی بیپایان است. شاید در انتهای این مسیر، نه پردهای کنار میرود و نه حکمتی آشکار میشود. شاید تنها واقعیت، همین خراش است. از اولین جیغ تا آخرین سکوت. و فهمیدنِ این «هیچ»، خودِ آخرین و عمیقترینِ همهی خراشهاست.
پایان بندی بیرون متنی:
«در سوئدی یک اصطلاحی هست که میگن فلان آدم روحش از آتشه، شما باید روحی از آتش داشته باشی که مداوم بسوزه و این آتش رو زنده نگه داری مثل معابد زرتشتی، که بتونی طاقت بیاری در زندگی لحظاتی هست که ناامید میشی، میگی نمیشه، باید خیلی حواست باشه که آتشت رو زنده نگه داری.»
موخره:
به سی و هشت روش سامورایی تلاش مذبوحانه من قدیم فیس بوک و نوشتههای پراکنده، من جدید و جمنای است برای شروع دوباره خلق مجموعهای تقریبا داستانی از ۳۸ متن در ژانرهای مختلف.
روشها به مرور اضافه و در ویرگول قرار میگیرند.