آقای پدرو دیگو رودریگز از جای خودش، انگار که بهش یه وزنه صد کیلویی بسته باشن ولی نخواد به کمرش فشار بیاره، خیلی آروم بلند میشه تا با اکراه، دوست عزیزش آلمادیلو فرناندو آلونسو رو تا دم در مشایعت کنه. تو روی هم لبخند میزنن، دست میدن و در حالی که آلمادیلو فرناندو آلونسو منتظر آسانسوره، آقای پدرو دیگو رودریگز یک دستش رو بیرون در برای آخرین خداحافظی نگهداشته و با بدن و دست دیگرش آروم آروم داره در رو میبنده. آسانسور میرسه و آقای پدرو دیگو رودریگز، کف دست بیرون موندش رو به نشانه خداحافظی نشون میده و آلمادیلو فرناندو آلونسو هم در جواب، از لای در آسانسور که داره آروم بسته میشه به همراه لبخندی بزرگ کف دستش رو نشون میده. هر دوتا در بسته میشن.
آقای پدرو دیگو رودریگز به سمت صندلیش حرکت میکنه و بدون گفتن حتی یک آخیش یا خروج سریع هوا از توی دماغ و دهنش، خیلی ساکت خودشو روی صندلی پرت میکنه و برای مدت کوتاهی صدای غژ غژ فنرهای عرضی کاناپه میشن تنها صدای اتاق…
… سکوت، سنگین و چسبناک، در اتاق شناور شد. سکوتی که فقط با حضور آلمادیلو فرناندو آلونسو شکسته میشد و حالا که او رفته بود، جایش را به وزوز خفیف یخچال در آشپزخانه و صدای ضربان قلب خودِ آقای پدرو دیگو رودریگز در شقیقههایش داده بود. چشمهایش را بست. نه از سر خستگی، که از فرط بیزاری.
روی میز قهوهخوری، دو فنجان مانده بود. فنجان خودش، که قهوهاش دستنخورده و سرد شده بود، و فنجان آلمادیلو که نیمخورده رها شده بود و لکه قهوهای رنگی دور حلقهی داخلیاش خشک شده بود؛ درست مثل یک خاطرهی کهنه و سمج.
آلمادیلو آمده بود، مثل همیشه، با همان لبخند پهن و چشمهای مشتاقی که دیگر هیچ برقی در آنها نبود. آمده بود تا از یک ایدهی بکر دیگر حرف بزند. یک «فرصت تکرار نشدنی». بیست سال بود که آلمادیلو فرناندو آلونسو در حال کشف فرصتهای تکرار نشدنی بود و پدرو دیگو رودریگز در حال دفن کردن آنها. اولین بار، یک مزرعهی پرورش شترمرغ در زمینی بایر بود. بعدتر، واردات دانههای قهوهی کمیاب از یک قبیلهی گمنام در آمازون. آخرینش، قبل از این یکی، یک اپلیکیشن دوستیابی برای حیوانات خانگی بود.
هر بار آلمادیلو با شور و هیجانی حرف میزد که انگار اولین ایدهی زندگیاش را مطرح میکند و هر بار پدرو با وقار و لبخندی محو، به داستانهایش گوش میداد، قهوهاش را مزه مزه میکرد و در نهایت، با جملهای شبیه به «باید بیشتر در موردش فکر کنم، فرناندو»، او را بدرقه میکرد.
اما این بار فرق داشت. این بار در صدای آلمادیلو، ورای آن هیجان ساختگی، یک لرزش خفیف استیصال وجود داشت. این بار دیگر از رویاهای بزرگ حرف نمیزد، از یک «کار کوچک اما مطمئن» میگفت. و همین، قلب پدرو را بیشتر به درد میآورد. دیدن مردی که روزی کوهها را میخواست جابجا کند و حالا به جابجا کردن یک سنگریزه از سر راهش راضی بود، غمانگیزترین تصویر دنیا بود.
آقای پدرو دیگو رودریگز چشم باز کرد و به آپارتمان کوچکش نگاه کرد. به کتابهای چیده شده در قفسه، به گلدان شمعدانی کنار پنجره، به تابلوی نقاشی رنگ و روغنی که از یک دستفروش خریده بود. اینها امپراتوری او بودند. یک امپراتوری کوچک، آرام و قابل پیشبینی. چیزی که آلمادیلو هرگز نمیفهمید. آلمادیلو هنوز در ایستگاههای متروکه به دنبال قطارهای از دست رفته میدوید، در حالی که پدرو سالها پیش از قطار پیاده شده بود و تصمیم گرفته بود در همان ایستگاه کوچک و دنج، خانهای برای خودش بسازد.
ته دلش برای او میسوخت، اما از اینکه هر چند وقت یکبار میآمد و خاکستر خاطرات مرده را به هم میزد، بیزار بود. از اینکه مجبور بود نقش یک دوست قدیمی و حامی را بازی کند، در حالی که تنها چیزی که میخواست فراموشی بود. فراموش کردن آن رویای مشترکی که بیست سال پیش با هم داشتند و به کابوسی بدل شد که تمام داراییشان را بلعید.
از روی کاناپه بلند شد. این بار حرکاتش آن سنگینی قبلی را نداشت. مصمم بود. دو فنجان را برداشت و به آشپزخانه برد. فنجان خودش را خالی کرد. بعد شیر آب را باز کرد و فنجان آلمادیلو را زیر آب گرفت. لکهی قهوهای سمجتر از آن بود که به راحتی پاک شود. اسکاچ را برداشت و با خشمی بیصدا به جان لکه افتاد. میسابید و میسابید، انگار که داشت خود آلمادیلو را، خاطراتش را، و آن دوستی لعنتی را که مثل یک شبح به زندگیاش چسبیده بود، از روی چینی سفید فنجان پاک میکرد.
فنجان بالاخره تمیز شد. برق افتاد. آقای پدرو دیگو رودریگز آن را در آبچکان گذاشت، به پنجرهی کوچک آشپزخانه تکیه داد و به ساختمان روبرویی خیره شد. دیگر خبری از وزوز یخچال یا ضربان شقیقهها نبود. فقط همان سکوت سنگین بود که حالا طعم تلخ قهوهی نیمخوردهی فرناندو را هم با خود داشت. میدانست که این آخرین دیدارشان نخواهد بود. قطارهای آلمادیلو هیچوقت به مقصد نمیرسیدند، اما همیشه از ایستگاه کوچک او عبور میکردند.
موخره:
به سی و هشت روش سامورایی تلاش مذبوحانه من قدیم فیس بوک و نوشتههای پراکنده، من جدید و جمنای است برای شروع دوباره خلق مجموعهای تقریبا داستانی از ۳۸ متن در ژانرهای مختلف.
پ.ن: روشها به مرور آپدیت میشوند.