گاهی وقتا فکر میکنم آدم بودن کار سختیه. بعد به این فکر میکنم که حیوون بودنم راحت نیست. مثلا اگه یه سگ باشی و درو برات باز نکنن باید برینی وسط خونه یا مثلا اگه یه میمون باشی همش باید دنبال ککهای بقیه بگردی. یا فکر کن یه گربه باشی. همه فکر میکنن خیلی خوشی. میخوابی، کش و قوس میای، یه نفرم نازت میکنه. اما در واقع همیشهی خدا باید حواست باشه یه ماشین از روت رد نشه، یا غذایی که پیدا میکنی سمی نباشه، یا گربهی قلدر محل نریزه سرت. همیشه در آمادهباشی. یه جور اضطراب دائمی که هیچوقت تموم نمیشه.
یا مثلاً یه مورچه. کل زندگیت یعنی کار. از صبح تا شب بار کشیدن، تونل زدن، دفاع از ملکه. هیچوقت نمیتونی وایسی یه لحظه به آسمون نگاه کنی و بگی «به به، چه روز قشنگی!». تازه اگه یه روز پات لیز بخوره و بیفتی، هیچکس حتی نمیفهمه نیستی. یه مورچهی دیگه جاتو میگیره و تمام. نه اسمی، نه خاطرهای. یا یه ماهی تو عمق اقیانوس رو تصور کن. تو تاریکی مطلق شنا میکنی. تنها چیزی که میبینی، نورهای کوچیک و ترسناک موجوداتیه که هر کدومشون میتونن در یک آن تو رو ببلعن. هیچوقت نمیدونی کی قراره شام یه ماهی بزرگتر از خودت بشی. اصلاً آرامش یعنی چی؟
شاید ما آدما تنها موجوداتی هستیم که وقت داریم به سخت بودنِ بودن فکر کنیم. یه شیر وقتی گرسنهشه، فکر نمیکنه «وای چقدر زندگی سخته، باید برم یه گورخر شکار کنم». فقط میره و شکار میکنه. یه پرنده وقتی داره هزاران کیلومتر مهاجرت میکنه، به این فکر نمیکنه که «چرا من؟». فقط پرواز میکنه. ما چی؟ ما بین غریزه و فکر کردن گیر کردیم. هم باید نگران اجارهخونه و قسط بانک باشیم، هم نگران معنی زندگی و پوچی دنیا. هم باید دنبال غذا بدوییم، هم دنبال لایک تو اینستاگرام. ما تکلیفمون با هیچی روشن نیست. نه با خودمون، نه با دنیامون.
موخره:
به سی و هشت روش سامورایی تلاش مذبوحانه من قدیم فیس بوک و نوشتههای پراکنده، من جدید و جمنای است برای شروع دوباره خلق مجموعهای تقریبا داستانی از ۳۸ متن در ژانرهای مختلف.
روشها به مرور اضافه و در ویرگول قرار میگیرند.