ویرگول
ورودثبت نام
الهام سابکی
الهام سابکینویسنده داستان اشعار رمان 😌
الهام سابکی
الهام سابکی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دختر کوچلوی با کفش زیباوکوچک


روزی دختر کوچولوی ،زیبا خانواده پولدار زندگی

می کرد .دختری مهربان، که اسم مادرش سانیا

بود.واسم پدرش مهرداد .روزی این دختر کوچولوی

به همراه مادرش سانیا برای خرید به شهر رفت .

و برای دختر کفش زیبا و کوچک خرید .دختر کوچلوی

کفش را خیلی دوست داشت .دخترک در راه به

به جواهرات خیره بود مادر داشت می رفت دید دخترش نیست.

سوگند تک دختر خانواده بود.خیلی دنبال دخترش گشت،

بعد پلیس را خبر کرد ، عکس دختر را در روزنامه گذاشت

مادر خیلی ناراحت بود سامن و مهرداد هر چه گشتن دختر را ندیدن .

این دختر همراه فقیری رفته بود یتیم خانه ،

دختر گفت اسم پدرم مهرداد و مادرم را گم کردم .

من را ببرید پیش مادرم ،صاحب یتیم خانه که

والدین این دختر را می شناخت گفت مادرت تصادف کرده مرده است

سوگند حرف صاحب یتیم خانه را باور کرد خیلی گریه کرد،

مادر از دختر کوچکش کفشی کوچک یک کفش یادگاری داشت

هر روز به یاد دختر کوچولوی بود که چیکار می کند و کجا است

مهرداد دختری از یتیم خانه به فرزندی قبول کرد .

تا همسرش ( سانیا) ،خوشحال شود از ناراحتی بیرون بیاید

سانیا سرگرم دختر شد و دخترش را فراموش کرد .

بعد از چند سال سوگند بزرگ شد . دنبال مادرش گشت و او را ندید

یک روز از بازار رد شد می شد ، سانیا نگاهش به سوگند افتاد .

و گفت این دختر شبیه، دختر من است او رد شد و گشت

سوگند را ندید . دخترک وقتی که فهمید پدر و مادرش ،

چه کسی هستن خیلی خوشحال شد .

ولی تا متوجه شد که یکی جای او را به فرزندی گرفتند .

ناراحت شد و به یتیم خانه برگشت ،

و گاهی از دور آن خانه را نگاه می کرد .



دختر
۳
۰
الهام سابکی
الهام سابکی
نویسنده داستان اشعار رمان 😌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید