از سال 95 که وارد رشته کارآفرینی شدم مدام با سوالات مختلفی از طرف دوستام رو به رو میشم که چطور برم سر کار؟ چه کاری رو راه بندازم؟ فلان کار سود داره؟ و منم همیشه سعی کردم با دانش خودم و اونچه که تا امروز یاد گرفتم به این سوالا جواب بدم(هرچند که به رشته کارآفرینی ربطی ندارن).
در ادامه دوتا پیش فرض رو مطرح میکنم و در نهایت داستان خودم رو براتون میگم و امیدوارم گفتن این داستان بتونه بهتون الهام بده که چطور داستان خودتون رو بسازین.
راستی تو این یادداشت قرار نیست از استیو جابز و بیل گیتس نقل قول بشنوین. همش تجربیات شخصی خودمه و ممکنه براتون جواب بده و ممکنه جواب نده.
یک مدیریت آموخته
سال 91 در رشته مدیریت بازرگانی وارد دانشگاه مازندران شدم. درس مبانی سازمان رو با 7 افتادم و سپس با 10 پاس نمودم. هنوزم تئوریسینهای مدیریت رو نمیشناسم و هنوزم ساختارهای سازمانی رو نمیدونم. هنوزم برای نوشتن این مقاله باید تعریف چشم انداز و ماموریت رو گوگل کنم؛ با اینکه هیچوقت نتونستم این تعاریف رو حفظ کنم ولی سعی کردم توی زندگیم ازشون استفاده کنم.
این بخش شاید برای مدیریت خوندهها یکم تکراری باشه. هر سازمان یه چشم انداز داره و ایده آلشه و چیزیه که عموما بهش نمیرسه. برای مثال چشم انداز شرکت سایپا تبدیل شدن به یه خودروساز جهانیه و چیزیه که احتمالا بهش نمیرسه اما داره به سمت اون حرکت میکنه. چشم انداز قراره به یه سازمان کمک کنه تا بدونه تهش قراره چی بشه؟ به زبون سادهتر چشم انداز به ما میگه که قراره بریم جنوب یا بریم شمال؟
در قدم بعدی هر سازمان یه ماموریت داره که طیف فعالیت سازمان از نظر محصول و بازار رو نشون میده در واقع میخواد نشون بده سازمان قراره الان چیکار کنه(قشنگ معلومه گوگلش کردم، نه؟) تو مثال سایپا، ماموریت این سازمان تولید و عرضه انواع خودرو سواری و تجاریه. این ماموریت به سایپا کمک میکنه که بدونه قرار نیست یخچال فریزر تولید کنه یا قرار نیست مشاوره مدیریتی بده. قراره فقط خودرو تولید کنه. به زبون ساده حالا که چشم اندازمون اینه که بریم شمال، از جاده هراز بریم یا چالوس یا فیروزکوه؟
قدم بعدی اهداف سازمانه که به بلندمدت و کوتاهمدت تقسیم بندی میشه. اهداف بلند مدت به اهداف بالای 5 سال و اهداف کوتاه مدت به اهداف کمتر از 1 سال گفته میشه. برای مثال تولید یه خودرو جدید میتونه یه هدف بلند مدت برای سایپا باشه و برای رسیدن به این هدف بلندمدت باید مثلا 15 درصد افزایش فروش داشته باشه تا هزینههاش تامین شه. به زبون ساده وقتی قراره بریم شمال و از جاده فیروزکوه هم قراره بریم، هدف بلندمدتمون میشه اینکه تا ظهر و برای ناهار برسیم شمال و هدف کوتاهمدتمون اینه که وسط راه قهوه خونه فلانی هم نگه داریم که صبحونه بخوریم.
یه مفهوم دیگه هم هست (که دیگه مفهوم آخریه) تحت عنوان استراتژی. استراتژی به ما میگه که چطور قراره به اهدافمون برسیم. برای مثال اون هدف کوتاهمدت سایپا رو در نظر بگیریم. این افزایش فروش قراره با تبلیغات صورت بگیره؟ یا با دادن تخفیف؟ یا افزایش کیفیت؟ یا عرضه خدمات بهتر؟ تمام اینا استراتژیهای مختلفی هستن که به سازمان کمک میکنن به هدفش(که افزایش فروشه) برسه. دوباره تو همون مثال شمال رفتنمون به زبون ساده، استراتژیمون میتونه این باشه که اونجاهایی که دوربین نداره 140 تارو پر کنیم که بتونیم تا قبل ظهر برسیم یا صبحونه خوردنمون رو زیاد طول ندیم که بتونیم به موقع برسیم.
حالا همه اینارو گفتم تا تهش برسم به این نکته که درسته این چرندیات رو تو دانشگاه برای یاد گرفتن مدیریت خوندیم ولی در واقع این چرندیات تو زندگی تک تکمون نمود داره. هر فرد توی زندگی خودش باید چشم انداز، ماموریت، هدف و استراتژی داشته باشه. تا بدونه قراره بره شمال یا جنوب؟ تا بدونه قراره چجوری بره؟ اما سوال اینجاس که چطور قراره این مفاهیم رو ایجاد یا پیدا کنیم؟
قدم اول خداشناسی، خودشناسی است
احتمالا بعد از ایمان، تقوا و عمل صالح، جمله بالا پرتکرارترین جمله کتاب دینی بود. یکی از کابوسهای من اینه که افراد خودشون رو نشناسن. بارها پیش اومده که موقع مشورت دادن به دوستان این مکالمه بینمون شکل گرفته:
- چه کارایی بلدی؟
+ نمیدونم
-از انجام چه کارایی لذت میبری؟
+ نمیدونم
- چه وقتایی حالت خوبه؟
+ نمیدونم
- پاشو برو بیرون(کاش میشد این جمله رو بهش بگم)
این برای من یه کابوسه. چطور یه نفر نمیدونه برای چی به وجود اومده و کره زمین رو سنگین کرده؟ چطور یه نفر میتونه خودشو نشناسه؟ چطور میشه یه نفر ندونه از چی لذت میبره؟!!!!
حقیقت اینه که ماها خیلی وقتا حواسمون به خودمون نیست. اینقدر غرق روزمرگی و چیزای بی ارتباط بهمون میشیم که یادمون میره "زندگی" یعنی چی. این خودش یه مقوله به شدت مفصله که میتونم ساعتها برم بالای منبر و راجع بهش حرف بزنم. بیاین گاهی به جای اینکه فلانی به فلانی چی گفت و اعتراض سیاسی و نالیدن از شرایط اقتصادی و بیکاری و دولت و... گاهی خودمون رو از محیط ایزوله کنیم و به خودمون نگاه کنیم. به اینکه واکنشمون یا عملکردمون طی اتفاقات چی بود. این چیزیه که آخر شبا میتونه اتفاق بیفته. برگردیم و اتفاقای روزمون رو مرور کنیم. از همین مرور کردن اتفاقات، شخصا متوجه شدم که کسرا هاشمی آدم رهبری نیست. کسرا هاشمی آدمیه که خوب میدونه کار چطور باید انجام شه ولی خودش دوست نداره انجامش بده. کسرا هاشمی موقعی حالش خوبه که به یه نفر کمک کنه که به هدفش برسه. وقتی من این حقایق رو راجع به خودم بدونم و خودم رو بشناسم، باعث میشه بتونم برای خودم چشم انداز و ماموریت تعیین کنم. همین خودشناسی باعث شد برای انتخاب مسیر شغلی با خودم بگم کدوم مسیر شغلیه که توش نیاز نیست کسی رو رهبری کنی، به بقیه میگی که چطور کار رو انجام بدن و خودت انجامش نمیدی و میتونی کمکشون کنی به هدفشون برسن و حالت خوب باشه؟ مشاوره!
خودشناسی و "متوجه شدن" ویژگیهای شخصیتی خودم که از نگاه کردن به مسائل روزمره و اتفاقات ساده زندگیم حاصل شد باعث شد که بدونم برای مسیر شغلیم باید چیکار کنم.
خب حالا من یه چشم انداز شغلی دارم؛ تبدیل شدن به یه مشاور حرفهای(این جواب همون سوالیه که اکثر دوستام حداقل یه بار ازم شنیدن: 10 سال دیگه کجایی؟). وقتشه یه ماموریت برای خودم دست و پا کنم. آیا باید مشاوره تحصیلی بدم یا مشاوره ازدواج یا مشاوره مدیریتی؟ خب من از اتفاقاتی که توی دنیای کسب و کارها میفته لذت میبرم و و همیشه دوست دارم دنبالشون کنم، از طرفی الان جذب استارتاپها شدم و از دیدن کارشون لذت میبرم و از طرف دیگه هم مدیریت خوندم(یادمون باشه به هیچ وجه لزومی نداره رشته تحصیلیتون با علائق و مسیر شغلیتون همخونی داشته باشه) هم به حوزه مارکتینگ علاقه دارم پس منطقیه که برم سراغ مشاوره مدیریتی. ولی آیا یه سازمان چند میلیاردی میاد از یه جوون 25 ساله و بیتجربه مشاوره بگیره؟ پس حالا وقت هدف گذاری و انتخاب استراتژیه. چطور باید تجربم رو بیشتر کنم؟ کار کنم. کجا کار کنم؟ میتونم کارمند یه سازمان بزرگ بشم یا کسب و کارخودمو راه بندازم. تصمیم میگیرم کسب و کار خودمو راه بندازم. میدونم باید برای کسب تجربه و اسم و رسم باید سازمانم رو به موفقیت برسونم. برای اینکار باید مطالعه کنم، آموزش ببینم، مشاوره بگیرم، بزرگترهای کسب کاری رو نگاه کنم و...
میبینین؟ اون غول مرحله آخر رو کمکم میشکنیم و به چیزای کوچیکتر تقسیمش میکنیم تا اینکه برسیم به جایی که از "وای خیلی سخته و نمیدونم چجوری شروع کنم" برسیم به جمله "آهان پس باید از اینجا شروع کنم".
پس قبل از اینکه بپرسیم الان پول تو چه کاریه؟ چه شغلی آینده داره؟ حالا که من آبیاری گیاهان دریایی خوندم، باید چیکار کنم؟ چرا کار نیست؟ بیایم و این سوال رو جواب بدیم:
من کیم؟ و من میخوام چیکار کنم؟
پ.ن: یه نکته کوچولو که حاصل تجربه شخصیمه و شاید بی ارتباط به این موضوع نباشه اینه که اگر سابقه کار ندارین و میخواین کارمند یه سازمان خوب بشین، باید چند وقت سختی کار مجانی رو تحمل کنین تا بیاین توی بازی. توی هیچ سازمانی کسی منتظر شما و مدرکتون نیست و خیلی کم پیش میاد یه سازمانی بهتون بگه درست تموم شد؟ بیا این موقعیت شغلیت و اینم حقوقت پیش پیش!! دیدن این پست اینستاگرامی گری واینرچوک هم خالی از لطف نیست.
این یادداشت رو ننوشتم که بگم خیلی خفنم و شماها در حدم نیستین. اینکه من میدونم کجای زندگیمم و شماها نمیدونین. نه، من هنوز اول مسیرم. این یادداشت صرفا نوع نگاهم به مسئله شغل بود و حتی از همین نگاه میشه توی روابط و به طور کلی زندگی استفاده کرد. امیدوارم که این یادداشت بتونه بهتون کمک کنه. ماها اول راهیم و حالا حالاها باید داستان بسازیم.