حضرت حسن‌آقا
حضرت حسن‌آقا
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خانواده کوک و ناکوک ساز

گاهی که نشستی گوشه دنج دنیا و برای کمی دور شدن از دنیای اطرافت دل سپردی به ساز و آواز قریب و صدای خوش الحان سالار و همایون و شجریان و قربانی، و ذهنت پرواز کرده در دنیای بی‌نهایت خیال، همان موقع که خواننده به احترام درآمد موسیقی سکوت کرده و صدای سازها از تنبک و کمانچه و سنتور گرفته تا پیانو و ویولن پرده گوشت را نوازش می‌دهد؛ با خودت فکر می‌کنی که سازها اگر آدمیزاد بودند، چه شکلی داشتند؟

سنتور همان دخترک طغث و تربچه خانه است که کَم‌کَمک ۱۸سال را رد کرده و با شیرین‌زبانی‌هایش دل تمام پسرها را ربوده، گهگاهی هم که برای دل خودش دستی می‌رقصاند و سر و کمری تکان می‌دهد که دیگر باید باشی و پسرهای تازه به بلوغ‌رسیده کمین کرده پشت دیوار را ببینی که چطور از حال خود بی‌خود می‌شوند و واله و مجنون دخترک برای آینده خود رویاها می‌سازند.

قانون اما خواهر بزرگ‌تر سنتور است، زیباتر و به همان اندازه پر شَر و شور و پرسروزبان، از آن‌ها که دیگر کمی از سن ازدواجش گذشته ولی هنوز خودش را از تک و تا ننداخته و برای خودش جوانی می‌کند، از آن دخترها که صدنفر را به لب جو برده و تشنه برمیگرداند، دیگر خواستگار چندانی ندارد اما همان یکی دو نفر را چنان به رقص درآورده که کافی است لب تر کند تا خواسته‌اش به سرانجام برسد.

تنبک از آن تپل‌های دوست‌داشتنی است، در دورهمی‌های زنانه منتظر فرصت است تا دستی به مجمعه‌ای بخورد و صدایی در شود و او بدود وسط جمع و کمری بچرخاند. در هر بحثی سَرَکی می‌کشد و به هر گفتگویی ورود می‌کند و اظهار فضلی می‌کند؛ و الحق که خوب مجلس را گرم می‌کند.

دف مثل پدر خانواده است، سنگین یک جا نشسته، و گه گداری سرش را از توی اخبار و روزنامه درمی‌آورد تَشری به دخترها می‌زند و برمیگردد توی اخبار به دغدغه‌هایش فکر می‌کند.

ویولنسل انگار دختری را میخواسته که به او نداده‌اند. روز سیزده رفته است در چمنزار و معشوق قدیمی را دیده، نه می‌تواند دل از دیدنش بِکَنَد و نه می‌تواند او را در آغوش بگیرد، عشق و حسرت تلاقی پیدا کرده در وجودش، همزمان می‌خندد و می‌گرید.

پیانو را که دیگر نمی‌توان در یک جمله توصیف کرد، از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد، کدبانویی شده برای خودش، به لطف همسر چندوقتی است طعم ملس زندگی را دارد می‌چشد؛ در یکی از شب‌های گرم تابستان کنار بساط کاهو سکنجبینی که خودش به راه کرده، تا لذت عشق‌بازی سر شب را دوچندان کند، با انگشتانش روی ران‌های همسرش که تکیه داده به متکا و محو تماشای اوست، خانواده آینده‌اش را نقاشی می‌کند.

کمانچه اما روزگارش خوش نیست، هنوز نتوانسته با هجر یار کنار بیاید، انگار زخمی روی دلش است که هیچوقت خوب نمی‌شود، اما کافی است زبان باز کند و از عشق بگوید تا تو مجبور شوی جامه بدرانی از فرط زیبایی تعاریف و توصیف‌ها، و حسرت بخوری که کاش می‌توانستی مثل این مجنون با خاطر لیلا هم عشق‌بازی کنی.

داستان کوتاهویولنسلپیانوسنتورکمانچه
خسته در آستانه جوانی؛ مثلا سردبیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید