خاکِسْتَرِ خیالْ
خاکِسْتَرِ خیالْ
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

از مُهره‌یِ سُوختهِ تا مُعجزه‌‌یِ عِشقْ

یاد آن روزهایی که نِلی کوچک بود، همیشه چون آوایی نرم از گذشته، آرامشی شیرین به دلمان می‌آورد. نِلی، آن‌قدر ظریف و معصوم بود که انگار همه‌ی لطافت دنیا در وجود کوچکش جا گرفته بود. چشمانش، درخشان و پرسش‌گر، گویی از جهانی دیگر آمده بود؛ جهانی که در آن هنوز همه چیز پاک و دست‌نخورده است.

دمپایی‌هایم، برای او جهانی بی‌پایان و آغوشی امن بودند. هر قدم که برمی‌داشتم، نِلی را می‌دیدم که با کنجکاوی کودکانه‌اش کف نرم آن پنهان می‌شد؛ انگار بوی حضورم در آن گوشه‌ها برایش همان چیزی بود که او را به آرامش می‌رساند. وقتی خسته می‌شد، در همان سایه‌های آشنا می‌خزید و در خوابی عمیق فرو می‌رفت؛ خوابی که پر از رؤیاهایی روشن و بی‌پایان بود.

نلیِ کوچک ما، با آن اندام ظریف و روحی پرشور، روزبه‌روز بیشتر به بخشی از قلبِ خانه‌ی ما تبدیل می‌شد. اما آن روز که دامپزشک با لحنی آرام ولی سنگین گفت: «این بچه، مهره‌ای سوخته است»، گویی دنیا برایمان ایستاد. در سکوت، به غزال نگریستم و او به من؛ هر دو می‌دانستیم که معنای این جمله چیست. غم در جانمان نشست، اما چیزی در نگاه نِلی بود که نمی‌گذاشت تسلیم شویم. غزال، با همان مِهر و مراقبتی که تنها یک مادر می‌تواند داشته باشد، نِلی را در آغوش گرفت. و من، با خود عهد کردم که این موجود کوچک را از دل تاریکی عبور دهم، هرچند مسیر پیش‌رو دشوار باشد.

ما با هم، قدم‌به‌قدم او را همراهی کردیم؛ انگار عشق و مراقبتمان جادویی در خود داشت که به او جان تازه‌ای می‌بخشید. معجزه‌ی نِلی نه در بهبود کاملش، که در تابندگی وجودش بود. او به ما نشان داد که گاهی، فقط عشق کافی است تا زخم‌های عمیق را التیام بخشد.

پناهگاه نخست نِلی، زیر تخت ما بود؛ جایی تاریک اما گرم و آرام، شبیه به آغوشی بی‌نهایت امن. آنجا را دوست داشت، چون او را از دنیای بیرون جدا می‌کرد. یک‌بار با نگرانی زیر تخت خم شدم و دیدمش که در آن گوشه‌ی تاریک، آرام و بی‌خیال خوابیده است. غزال لبخند زد و گفت: «می‌دانی؟ انگار او اینجا را مثل آغوش مادرش می‌بیند.»

با گذر زمان، نِلی دیگر زیر تخت نمی‌ماند. او کم‌کم جای خود را کنار ما پیدا کرد؛ کنار پاهای من، کنار دستان مهربان غزال. شب‌ها کنارمان می‌خوابید و با گرمای کوچکش، سرما و تنهایی را از خانه می‌زدود.

اکنون نِلی، گربه‌ای که روزگاری مهره‌ای سوخته نامیده می‌شد، بزرگ‌تر و مستقل‌تر شده است. او خانه را قلمرو امن خود می‌داند. گاهی روی مبل کنارمان می‌نشیند و با نگاهی آرام و ژرف ما را می‌نگرد. گاهی هم اگر شلوغی یا هیاهویی باشد، به گوشه‌ای امن پناه می‌برد. اما همچنان ردپای عشق ما در تمام حرکاتش جاری است.

هر بار که نِلی را می‌بینم، چیزی در وجودم روشن می‌شود؛ انگار او پاسخی است به عشقی که ما نثارش کرده‌ایم. زندگی، گاه در همین پیوندهای کوچک معنا می‌یابد؛ در نگاه دختری کوچک که از تاریکی به روشنایی آمده است. نِلی به ما آموخت که معجزه، چیزی جز بازتاب عشق نیست؛ عشقی که با تمام زخم‌ها و دشواری‌ها، مسیر خود را به قلب‌ها پیدا می‌کند و آن‌ها را از نو می‌سازد.

گربه
“خاکستر خیال” گریزگاهی است برای کشف زیبایی‌های پنهان و سکوت‌های ناگفته. آرامش را در نگاه غزال، همسرم، و نلی، گربه‌ی کوچکمان، می‌یابم. این‌جا، عشق، اندیشه و خیال پلی است میان من و شما.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید