خاکِسْتَرِ خیالْ
خاکِسْتَرِ خیالْ
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

بادکنک قرمز، رؤیای بی‌پایان

بادکنکِ قرمز، برای من، همیشه چیزی بیشتر از یک فیلم بوده است؛ شبیهِ قصه‌ای که در خیالِ کودکی‌ام رنگ گرفت. نشسته بودم رویِ فرشِ کهنه‌ی خانه؛ تلویزیونِ سیاه‌وسفید، دریچه‌ای شده بود به خیابان‌هایِ سنگ‌فرشِ پاریس. گوینده گفت: «فیلمِ بادکنکِ قرمز.» و از همان لحظه، چیزی در ذهنم روشن شد؛ هر جا بادکنک را در تصویر می‌دیدم، قرمز بود؛ قرمزتر از هر رنگِ دیگری که می‌شناختم. انگار ذهنم نمی‌توانست اجازه دهد آن نقطه‌ی سرخ، در دنیایِ خاکستری، ناپدید شود.

سال‌ها بعد، وقتی نسخه‌ی رنگیِ فیلم را دیدم، حقیقت، چیزی از زیبایی‌اش نکاست؛ اما جادویِ ذهنم، آن قرمزِ خیالی، همچنان شیرین‌تر از واقعیت باقی مانده است. همان روزها بود که فهمیدم پاریس، برای من، نه یک شهر، که یک رؤیاست؛ شبیهِ فیلم‌های فرانسوا تروفو، که کودکانش در کوچه‌ها، به دنبالِ چیزی فراتر از زندگی می‌دوند؛ چیزی شبیهِ آزادی، شبیهِ امید.

امروز، در شلوغیِ خیابانی که هیچ شباهتی به خیابان‌هایِ پاریس نداشت، مردی را دیدم که بادکنکِ قرمزی را برایِ فروش، بالایِ سرش گرفته بود. لباس‌هایِ خاکستری‌اش و آن بادکنکِ سرخ، تلاقیِ عجیبی در ذهنم ایجاد کرد؛ انگار دوباره در میانِ تصاویرِ سیاه‌وسفیدِ کودکی‌ام ایستاده بودم. همان پسرک، با چشم‌هایِ روشن و بادکنکی که زندگی می‌کرد، از خاطراتم بیرون آمد.

آن بادکنکِ قرمز، برایِ من، همیشه زنده بوده است. در دنیایی که خاکستری‌هایش گاهی بر انسان سنگینی می‌کند، او، مثلِ قلبِ کوچکی برایِ آزادی می‌تپد. از میانِ کوچه‌هایِ خیس و آسمان‌هایِ مه‌گرفته‌ی پاریس، تا سدهایِ خروشان و مرگ‌آلودی که آلبر لاموریس را به دام انداخت، بادکنکِ قرمز، مثلِ رؤیاهای انسانی، برایِ پرواز ساخته شده بود. تضاد میانِ پروازِ آن بادکنک و سقوطِ کارگردانش در آب‌هایِ سرد، همیشه مرا به فکر وامی‌دارد؛ انگار که قصه‌ای تلخ، اما ضروری باشد؛ مثلِ شعری که با شکسته‌ترین قافیه‌هایش کامل می‌شود.

پاریس را هنوز همان‌طور می‌بینم؛ شبیهِ فیلمی که نورهایِ شاعرانه‌اش در تاریکی می‌رقصند. و بادکنکِ قرمز، مثلِ امیدی که از دلِ زندگیِ خاکستری بالا می‌آید، هنوز در ذهنم پرواز می‌کند. شاید روزی، در کوچه‌ای دیگر، آن بادکنک را دوباره ببینم؛ یا شاید فقط صدایِ آرامش را بشنوم؛ صدایِ بالونی که هوایِ رهایی را در خود حبس کرده است.

فرانسوا تروفوسینما
“خاکستر خیال” گریزگاهی است برای کشف زیبایی‌های پنهان و سکوت‌های ناگفته. آرامش را در نگاه غزال، همسرم، و نلی، گربه‌ی کوچکمان، می‌یابم. این‌جا، عشق، اندیشه و خیال پلی است میان من و شما.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید