خاکِسْتَرِ خیالْ کوروش عقیقی
خاکِسْتَرِ خیالْ کوروش عقیقی
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

باران، آهو و قصه‌ای برای تمام کودکی‌هایم

اعظم‌جون…

چقدر این نام در خاطرم روشن است. مثل شمعی که در تاریکی خاطرات گذشته می‌سوزد، نوری نرم و آرام که کودکانه‌های مرا گرم می‌کند.

اعظم، اولین معلم من بود؛ اما نه معلمی که تخته سیاه و گچ داشته باشد، نه آن‌که فرمول یا جمله‌ای را آموزش دهد. او بود که من و همکلاسی‌هایم را به دنیای بازی و خیال می‌برد، مثل نسیمی که برگ‌های خشکیده را به رقص درمی‌آورد.


سال ۱۳۵۵ بود. کودک پنج یا شش‌ساله‌ای بودم که در کلاسی به نام آمادگی شرکت می‌کردم. آن کلاس چیزی بین مهدکودک و دبستان بود؛ دنیایی پر از بازی‌های کودکانه، یادگیری شمردن و مهارت‌های ساده‌ی زندگی. اعظم‌جون، با قد بلندش، چهره‌ی بیضی‌شکل و پوست روشنش، مثل نگینی در آن جمع کوچک ما بچه‌ها بود. موهای لَخت و بلندی داشت که همیشه آزاد و بی‌خیال تا پشت کمرش می‌ریخت. وقتی با ما حرف می‌زد، زانو می‌زد تا به قد ما برسد، و آن‌چنان نزدیک می‌شد که گویی قصه‌ای پنهان را تنها برای گوش‌های کوچک ما بازگو می‌کند.


خانه‌ی ما در نزدیکی میدان امامزاده قاسم بود و هر روز صبح، من و چند بچه‌ی دیگر از محله، با هم راهی مدرسه می‌شدیم. مسیر رفت، سرازیری آسانی بود که ما را به بازی و شادی می‌کشاند. اما مسیر برگشت، سربالایی سخت و طولانی‌ای داشت که حتی وقتی هوا خوب بود، طاقت‌فرسا می‌شد. زمستان‌های شمیران اما، ماجراهایی دیگر داشتند. برف‌ها چنان سنگین می‌باریدند که گاهی اهالی تونل‌هایی از میان برف‌ها برای عبورمان باز می‌کردند. برای من، این سربالایی همیشه نمادی از دشواری‌های کودکی‌ام بود؛ راهی سخت، اما پر از امید رسیدن به خانه.


یک روز بارانی، همان روزی که کتاب‌ها را خریدم، آسمان پر از اشک بود. صبح آن روز، در مدرسه اعلام کرده بودند که از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای فروش کتاب می‌آیند. به پدرم گفتم و او به جای یک تومان، دو تومان به من داد. وقتی به مدرسه رسیدم، میز بزرگی پر از کتاب در راهرو بود. خانمی با عینک گربه‌ای و کت و دامنی چهارخانه، پشت میز ایستاده بود. وقتی نوبت من رسید، همه‌ی پولم را به دستش دادم. گفت: “هر چی می‌خوای بردار!” دستم پر از کتاب شد، طوری که به سختی در کیف کوچک قرمزم جا می‌شدند.


بازگشت اما، دشوار بود. باران شدت گرفته بود. تنها بودم و وزن کتاب‌ها، مسیر سربالایی را دوچندان سخت کرده بود. وقتی به مغازه‌ی حسین‌ریش رسیدم، او که همیشه با لباس‌های عجیب و آن لهجه‌ی خاص اراکی-قمی‌اش جلب توجه می‌کرد، گفت: “تو که مثل موش آب‌کشیده شدی بِچِه!” اما من فقط می‌خواستم به خانه برسم.


وقتی به خانه رسیدم، مادرم نبود و ماریا، خواهر بزرگ‌ترم، که همیشه مثل مادری برایم بود، مرا کنار چراغ علاءالدین نشاند تا خشک شوم. ماریا برای من مثل درختی تنومند بود که شاخه‌هایش، سایه‌ای امن بر سرم می‌گسترد. آن شب، او کتاب “آهوی گردن‌دراز” را برایم خواند؛ داستان آهویی که به خاطر گردن بلندش از گله طرد شده بود، اما در زمان خشکسالی، با همین گردن بلند، ابرها را یافت و قصه‌ی تشنگی حیوانات را برایشان بازگو کرد.


آن شب، خواب دیدم. خوابی که سال‌هاست هنوز در گوشه‌ای از ذهنم جاری است. در خواب، باران می‌بارید. من، در پیکر آهویی با گردن بلند، در دشتی بزرگ می‌دویدم. بار سنگینی از کتاب‌ها بر دوشم بود و به آسمان نگاه می‌کردم. ابرها می‌گریستند و باران، زمین را پر می‌کرد. در آن خواب، گویی من و آهو یکی شده بودیم؛ هر دو تنها، هر دو در تلاش برای یافتن چیزی که گم کرده‌ایم.


اکنون، سال‌ها گذشته است. اما هر بار که باران می‌بارد، یا وقتی رنگ‌های پارچه‌ای چهارخانه‌ی قرمز و آبی را می‌بینم، به یاد آن روز می‌افتم. اعظم‌جون، ماریا، و آن کتاب‌ها، برای من حلقه‌هایی از زنجیری بی‌پایان‌اند که هنوز دنیایم را می‌چرخانند.


اعظم‌جون، تو مثل بارانی بودی که رویاهای کودکی‌ام را شست‌وشو داد.

ماریا، تو مثل درختی بودی که در سایه‌ات رشد کردم.

و آن کتاب‌ها… توشه‌ی من برای سفری بی انتهاکه هنوز ادامه دارد.

کتابمعلم
“خاکستر خیال” گریزگاهی است برای کشف زیبایی‌های پنهان و سکوت‌های ناگفته. آرامش را در نگاه غزال، همسرم، و نلی، گربه‌ی کوچکمان، می‌یابم. این‌جا، عشق، اندیشه و خیال پلی است میان من و شما.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید