در خانهی کوچک کودکیهایم، تلویزیون مثل یک پنجرهی جادویی بود؛ پنجرهای که گاهی به جهانهایی باز میشد فراتر از دیوارهای محدود زندگیمان. اما این جهانها اغلب خاکستری و سنگین بودند؛ روایتهایی پر از غم، از گمگشتهها و تنهاییها. تلویزیون، با آن تصاویر سیاه و سفیدش، گویی مدام در جستجوی معنا بود.
اما یک روز، جادوی واقعی از همین قاب کوچک به خانهمان راه یافت. اکبر عالمی، در برنامهی «آن روی سکه»، در پایان یکی از قسمتها ما را به دنیای «تام و جری» دعوت کرد. همان قسمت معروف که تام، پشت پیانو، شاهکاری از موسیقی و تقابل خلق میکرد.
آن لحظه، من و تلویزیون یکی شده بودیم؛ خیره به صفحه، با چشمانی گشاده. تام، در اوج هنرمندیاش، با غرور مینواخت و جری، کوچک اما زیرک، همهچیز را به بازی میگرفت. این تضاد، نهتنها آنها را از هم جدا نمیکرد، بلکه در نهایت، معنای زندگی را شکل میداد.
نلی و جادوی بازگشت به خانه
حالا که پا به سن گذاشتهام، هر وقت خستهام یا زندگی سنگین میشود، باز به همان قاب کوچک و دنیای تام و جری پناه میبرم. نلی، گربهی خانگیمان، هم مثل من عاشق این کارتون است. او دقیقاً همانطور که من بخشی از کودکیام را پای تلویزیون گذراندم، کنارم مینشیند و تماشایش میکند؛ گویی او هم به راز این خانهی بیصاحب پی برده است.
نلی با حرکاتش یادآور همان تام است؛ گربهای که در این خانهی بیصاحب زندگی میکند، بدون دغدغهای جز لذت از لحظهها. وقتی میبینم نلی هم مثل من جذب این کارتون میشود، انگار تمام نوستالژی کودکیام دوباره زنده میشود.
خانهای پر از زندگی
تام و جری، برخلاف دیگر کارتونهای دوران کودکیام، از جنس زندگی بودند. خانهشان، اگرچه خالی از آدمها بود، پر از جنبوجوش و زندگی بود. در این خانه، گرما، غذا، و امکانات همیشه مهیا بود. اما حضور انسانها، همواره محدود به پاهایی بود که در قاب تلویزیون دیده میشدند. این غیاب آدمها، زندگی موش و گربه را به مرکز داستان تبدیل میکرد.
یکبار تام بالاجار خانه را ترک میکند و جری، بیهدف و افسرده، در گوشهای کز میکند. این قسمت برایم مثل آینهای بود که نشان میداد حتی تضادها هم در زندگی معنا دارند. این دو موجود کوچک، بدون یکدیگر کامل نبودند؛ و خانه، بدون ماجراهای آنها، چیزی جز سکون و خلأ نبود.
طعم آزادی در کودکی
در میان همهی کارتونهای ژاپنی و اروپای شرقی که تلویزیون نشان میداد، تام و جری مثل یک «میوهی ممنوعه» بود. آنها به ما حس آزادی و حرکت بیپایان را میدادند. در دنیای تلویزیون، روایتها سنگین و غمبار بودند؛ کودکانی که مادرانشان را گم کرده بودند یا بهدنبال هدفی ناممکن میگشتند. اما تام و جری، فقط میجنگیدند، بازی میکردند و از زندگی لذت میبردند.
هر بار که صدای پیانوی تام را به یاد میآورم، دوباره طعم آن میوهی ممنوعه را حس میکنم. میوهای که طعمش نه از شیرینیاش، که از کمیاب بودنش میآمد.
بازگشت به آغاز
امروز، وقتی نلی کنارم مینشیند و با چشمانش به صفحهی تلویزیون خیره میشود، همان حسی را تجربه میکنم که کودکیام را پر کرده بود. گویی دوباره آن خانهی بیصاحب جان میگیرد؛ خانهای که هیچوقت خاموش نبود، چون دو موجود کوچک و بازیگوش، زندگی را در هر لحظهاش جاری میکردند.
شاید زندگی ما هم مثل همین خانه باشد. آدمها، گربهها، و حتی موشها، فقط با هم بودنشان است که به آن معنا میدهند. نلی، با تمام شیطنتهایش، یادم میاندازد که این بازی، این تضادها، و حتی این نزاعهای روزمره، همان چیزی است که طعم زندگی را میسازد.