در ژَرْفایِ زمین، جایی که خورشیدْ تنها خاطرهای مَحو است، مِترو چونْ رودی تاریک، آدمیان را در خودْ میبلَعَد و دوباره به جَریانِ زندگی بازمیگردانَد. پانزده سال است که این رودْ، هر روز مرا از آغازی به پایانی و از پایانی به آغازیِ دیگرْ میرَسانَد.
در واگنها، جایی میانِ هیاهویِ جهان و سکوتِ ذهن، زندگی به شکلی دیگرْ جاری است.
مادری را میبینم که کودکش را در آغوشْ گرفته؛ خوابیده اما بیدار. نگاهَش خسته است، اما گویی هنوز در قلبَش نوری لرزانْ میدرخشد. مَردانی که بویِ عَرَقِ کارهایِ سختْ، لِباسی از واقعیتْ بر تنَشان کرده است؛ مردانی که بارِ خَستگی را همانقدر بیصدا حَمْل میکنند که اُمیدهایشان را.
پیرمردِ سوزننخکُنی که چشمانَش قِصههایی از روزهایِ رفته را روایتْ میکند، آرام از میانِ واگنها میگذرد. نگاهَش زخمی از زمان است، اما هنوز روشن. شاید روزی داستانِ او را بنویسم؛ داستانی که گویی زندگیاش با هر قدمْ در این واگنها بر تنِ خود حک میکند.
تابلوهایِ تبلیغاتی رویِ دیوارها به رویاهایِ دستنیافتنی اشاره میکنند؛ مَقصدهایِ رؤیایی، لَبخندهایی که با واقعیتهایِ واگنْ تضاد دارند.
اما من، زندگی را در اینجا لمس میکنم؛ جایی که مادران، کارگران، کودکان و حتی گدایان، همگی بخشی از حقیقتِ خامِ این رودخانهاَند.
گاهی، سیبی یا مُوزی که به همراه دارم، سَهمِ کودکی میشود که فالِ حافظ میفروشد؛ کودکی که شاید، خودْ تقدیرَش را نفهمَد. اما نه همیشه، و نه برای هرکس. این سیبها، گاه باید برایِ خودم باقی بمانَند؛ چراکه اگر شیرهیِ جانَم تَهی شود، دیگر توانِ بخشیدن نخواهم داشت.
در این زیرزمینِ تاریک، خَشْم و اُمید دست در دستِ هم دارند. خَشْم از تضادها، از دیوارهایی که وعدههایی رنگینْ میدهند اما حقیقتِ تلخ را میپوشانند. اُمید، در چهرهیِ مُسافرانِ تازهواردی که با اضطراب مسیر را میپُرسند، در لبخندِ فروشندهای که زندگی را با صدایَش به چالش میکشد، و در چشمانِ آن پیرمرد که هنوز به راهَش ادامه میدهد، جاری است.
در پایان، وقتی واگنْ مرا به مقصد میرسانَد، میدانَم که این سفر، پایانی ندارد.
مِترو، زیرزمینی است که در آنْ زندگی، با تمام تلخیها و زیباییهایَش به رقصْ درمیآید.