در دل باغی گسترده و سرسبز، جویبارهایی از زندگی و تلاش در جریان بودند. میان شاخهها و برگها، مورچهای کوچک اما بیادعا، صبورانه راه میپیمود.
این مورچه، که او را «صابر» مینامیدند، سالها خستگیناپذیر، بارهایی سنگین از امید و وظیفه را بر دوش میکشید. او در میان مسیرهای پرپیچوخم باغ، آب و غذا را از جویبارها و برگها عبور میداد و به درختانی که در سایهسار باغ قد کشیده بودند، جان تازهای میبخشید.
اما این باغ نیز، همچون هر باغ دیگری، سنگهایی در مسیر خود داشت. سنگهایی که میان مسیر رشد و حرکت جا خوش کرده بودند. سنگهایی از جنس سکون و موانع. صابر اما به جای توقف، با صبر و تدبیر، مسیر را هموار میکرد. همچون جویباری که راهش را از میان سختترین موانع پیدا میکند، او نیز در تلاش بود تا چرخه زندگی باغ را زنده نگه دارد.
سالها گذشت و روزی فرا رسید که صابر، خسته از بارهای سنگین، کنار ایستاد. دیگر صدای قدمهای کوچک او در میان برگها شنیده نمیشد. همان روز، جوانی به نام ایوب قدم به باغ گذاشت. او، پرشور و پرامید، باری تازه بر دوش گرفت. به باغ نگاه کرد و گمان برد که اینجا تنها زیبایی و آرامش است، بیآنکه سنگینی وظیفه را بشناسد.
صابر، از گوشهای، با آرامش به ایوب نگریست. لبخندی زد؛ لبخندی که گویی داستان تمام عمرش را در خود داشت. او به یاد آورد که روزی خود نیز چنین با شوق آغاز کرده بود. حالا، چرخهای دیگر در دل باغ آغاز شده بود. صابر کنار ایستاده بود، اما این بار ایوب بود که باری تازه را به دوش میکشید.
جویبارها همچنان جاری بودند، درختان سرسبزتر میشدند، و سنگها، بیتفاوت به تلاشها، در جای خود باقی بودند. اما باغ، با وجود همه خستگیها و موانع، زنده و پویا بود. زندگی در دل آن ادامه داشت، و داستان صابر، این بار با گامهای جوان ایوب روایت میشد.
جویبارها همواره راه خود را مییابند.
مورچهها بارهای باغ را به دوش میکشند.
سنگها در سکوت خود باقی میمانند.
و باغ، هیچگاه از رویش باز نمیایستد.