کوثر گلیج
کوثر گلیج
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

/داستان قطره. یک/

(همون متنی هست که تو اینستاگرام کپشن کردم. اگه خوندینش دیگه وقت نذارید.)
@kosargoleij

ابری ماه را در آغوش کشیده.
ابری ماه را در آغوش کشیده.


من یه قطره کوچیک بودم... فکر میکردم کل دنیا همین دریاست. آسوده و فارغ از همه چیز، سرگرمِ بازی با بقیه قطره ها بودم. گمون میکردم غایتِ هیجان ما قطره ها اینه که همراه موج شیم و خودمون رو محکم بزنیم به قایق یا نهایت حرکتمون اینه که خودمون رو برسونیم به اقیانوس. همه این تفکرات تا شبی زنده بودند که چشمم خورد به تو. از اون شب به بعد، من دیگه یه قطره آبِ معمولی تو زمین نبودم... از همون لحظه که خیره شدم به شکوهت همه تعاریف عوض شدند... رویاهام زیر و رو شدند...

تو ماه بودی، دردونه آسمون، دلربا و چشم نواز. زیبنده آسمون. «زهی ماه زهی ماه زهی باده‌ی همراه/که جان را و جهان را بیاراست خدایا»

من چی؟ یه ذره کوچیک تو قعر زمین،مثل همه قطره های دیگه تو این دریای بیکران. همین که «پنهان ز عالمیم ز بس عین عالمیم/چون قطره در روانی‌ دریا گمیم ما»

فاصله من و تو از «زمین تا آسمون» بود.

وجودت باعث شد من بخوام برسم به آسمون... بقیه قطره ها متوجه نمیشدند،میگفتند تو فقط یه جسم سنگی هستی تو آسمون یا فقط یه دایره سفیدِ پر نوری. میگفتند منِ قطره چطوری میتونم برسم به تو که تو اوج آسمونی؟

من ولی هر روز مصمم تر از دیروز بودم برای خواستنت. هر لحظه زیباتر میشدی و من بی تاب تر. من فقط یه راه داشتم برای رسیدن بهت، اون هم اینکه ابر بشم. رنج تبخیر شدن رو تحمل کردم. هرم گرما رو به جون خریدم. آرزوم که رسیدن به اقیانوس بود فدا کردم. دوست و آشنا و وطنم رو رها کردم و مهم تر از همه به خاطر رسیدن به تو، هویتم رو از دست دادم، من دیگه قطر آب نبودم. باید از نو اجتماعی میشدم. من ابر شدم. از مادرم دریا دل کندم برای در آغوش کشیدن تو. دریا از رفتنم متلاطم شد...

از کوه گذشتم. کوه بهم گفت:« چرا بی قراری تو آسمون رو به زندگی بی دغدغه تو دریا ترجیح دادی؟» من چی باید میگفتم؟ جوابم به همه عالم یه کلمه بود. «ماه». کوه آه بلندی کشید :«خوش به حالت که ابری، سبکی و میتونی برسی بهش.» دلم به حالش سوخت. به حال کوهی که غرور، زمین گیرش کرده بود.

خورشید شاهد گفتگوی ما بود. نگاهم کرد. «ماه چی داره که دوستش داری؟ چه ویژگی منحصر به فردی داره که همه دوستش دارند؟ اون حتی نورش هم از من داره.» جوابی برای سوالش نداشتم. مگه دوست داشتن دلیل میخواست؟

بهای ابر بودنم این بود که بازیچه دست باد باشم. باید صبر میکردم تا باد من رو به تو برسونه. من به خاطر تو چه لحظه های بدیعی رو که تجربه نکردم.

اون شب رو یادته؟ اون شب که تو رو به آغوش کشیدم. چه لحظه های شیرینی... چه صحنه ناب و دلچسبی. من به اوج رسیده بودم. "چرا لحظه های فراق کش می آیند ولی ثانیه های وصال قدرِ چشم بر هم زدنی است؟" نشد با هم حرف بزنیم. نگات کردم. لمست کردم و گذشتم. فکر میکردم با رسیدن بهت سیراب میشم ولی من تشنه تر شده بودم. من مجبور بودم به گذشتن ازت. زیر سلطه باد بودم. بی اختیار و مظلوم. منِ قطره قبل از دیدنت از فراقت سوختم و ابر شدم. بعد از دیدنت از دلتنگی، همه عمر گریستم؛ اما باز بی حرکت ننشستم. شاید دیگه هیچ وقت نمیشد که برسم بهت ولی میتونستم تکثیر شم به قطره های کوچیک. قطره هایی که تو سرشون رویای پرواز و رسیدن به تو رو پرورش میدن. آغوشت گذرا بود ولی من رو تغییر داد و خاص کرد. حبِ محبوب، برای موجودات امیده. دلیلی برای تحمل رنج، جاری شدن و بالا رفتن، حتی اگه مجبور باشیم با خودمون زمزمه کنیم «گِله‌ای نیست من و فاصله‌ها همزادیم/گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست»

*برای حضرت قمر که ماه آسمون اند تو شب های تارِ ما:)

ماهآسمانابرقطرهحب
دچار به کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید