ویرگول
ورودثبت نام
طھورا
طھورامن آن دریای آرامم؛ که در من، فریادِ همه طوفان‌هاست...
طھورا
طھورا
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

رفیق قدیمی

ایستاده بود؛ با غرور و افتخار. در نهایت زیبایی و اوج شکوه، در مرکز نمایشگاه ایستاده بود و نگاه‌های پر از تحسین کت و شلواری‌های سامسونت به دست را می‌ربود. نگین درخشان این نمایشگاه بود و نگاه‌های خریدارانه به او دوخته شده بود. کسی نبود که به نمایشگاه وارد شود و به سمتش کشیده نشود. هر چه نباشد جدیدترین مدل اتومبیل بازار بود، باید هم به خود می‌بالید.

در میان آن‌همه نگاه حریص و خواهان، ناگهان برق چشمانی مشتاق توجهش را جلب کرد. پسری جوان با پیراهنی ساده و کیفی نه‌چندان نو در دست، به سمتش آمد. دستش را روی بدنه‌ی براقش گذاشت. لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست؛ گویی آن‌چه را که مدت‌ها جستجو کرده، یافته بود. نگاهِ پسر جوان به دلش نشست. در دل آرزو کرد این پسر بی‌آلایش دل‌نشین، روی صندلی چرمی براقش بنشیند و فرمان زندگی‌اش را در دست گیرد.

اما لحظه‌ای بعد رنگی از نگرانی در نگاه پسر نشست. به کیفش نگاه کرد، با تردید آن را باز کرد و نفسی از سر اضطراب کشید. اما امید هنوز در چشمانش هویدا بود. سرش را بالا آورد و به سمت میز مدیر نمایشگاه قدم برداشت. با نگاهش پسر را دنبال کرد. دیگر نمی‌توانست از او چشم بردارد؛ چرا که صاحبش را انتخاب کرده بود.

مدیر نمایشگاه با دیدن پسر جوان برخاست و به گرمی از او استقبال کرد (گویی می‌شناختش). صحبت‌هایشان اندکی به طول انجامید. نگاه پسر مشتاق و امیدوار بود، اما مدیر با اکراه و تردید به او می‌نگریست. دست آخر مدیر دستی به صورت شش تیغ شده‌اش کشید و کت شق‌ّورقش را صاف کرد. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و چند برگه کاغذ به پسر جوان داد. پسر با شادی و تشکر مشغول امضا کردن برگه‌ها شد و سپس پشت‌سر مدیر به سمت او آمد.

حالا صدای صحبتشان را می‌توانست بشنود. مدیر گفت:«دیگه چیکار کنم پسرعمو! اگه فامیل نبودی اصلا قبول نمی‌کردم. می‌دونی که... قیمت این ماشین خیلی بیشتر از این حرفاست؛ الان رنو جدیدترین ماشین کشوره. کی می‌تونه همچین ماشینی رو با این قیمت بخره؟» پسر جوان پاسخ داد:«بقیه‌شم خورد خورد بهتون میدم. خدابیامرزه عموجان رو، همیشه لطفش شامل حال ما بود. خداروشکر پسر خَلَفشم هوای ما رو داره.» مدیر سوئیچ را کف دست پسر جوان گذاشت و نگاه او که از شادی برق می‌زد، به سمت ماشین جدیدش چرخید. ماشینی که با دسترنج تمام تلاش‌هایش از کودکی تا امروز، آن را به دست آورده بود.

حالا که هر دو به آرزوی قلبی‌شان رسیده بودند، زمان آن رسیده بود تا پا به زندگی حقیقی بگذارند. از لحظه‌ای که پسر جوان روی صندلی‌اش نشست و فرمان را در دست گرفت، به‌ هم دل بستند. چه سفرها که با یکدیگر رفتند؛ چه خیابان‌ها که یک‌ به‌ یک طی کردند؛ چه بحران‌ها که از سر گذراندند؛ چه دقیقه نودهایی که صد نشده به سرانجام رساندند. چه کوچه‌‌پس‌‌کوچه‌هایی که به‌دنبال سرنوشت پشت‌سر گذاشتند. چه تصادف‌هایی که کردند و نکردند و از بیخ گوش گذراندند. چه عروس و دامادهایی را با چاشنی گل و شادی به خانه بخت رساندند. حتی روز عروسی خود پسر هم، او بود که نوعروس را به منزل عشقشان رهسپار کرد. روزی که اولین فرزندشان به دنیا آمد، او بود که مادر را به بیمارستان رساند و با نوزادی در آغوش به خانه برگرداند. چه سفرهای خانوادگی که با خنده‌های بچه‌ها به سر می‌رساند. وقتی بچه‌ها راهی مدرسه می‌شدند، او بود که همپا با آن‌ها به مدرسه می‌رفت و بدرقه‌شان می‌کرد. و وقتی یک به یک قد می‌کشیدند، با همین ماشین رانندگی را می‌آموختند و پس از چندی پا به زندگی مستقل خودشان می‌نهادند.

پسر جوان نیز هم‌قدم با او سالهای زندگی را طی می‌کرد؛ موهای جوگندمی‌اش رفته رفته به سفید می‌نمود و پدر بودن را زندگی می‌کرد. حالا دیگر هردو سنی ازشان گذشته بود. فرسودگی آرام و بی‌صدا نزدیک می‌شد. خیابان‌های شلوغ و پر رنگ و لعاب شهر کم‌کم در نظرشان رنگ می‌باخت. پیرمرد پایش به بیمارستان باز شده بود. دردهای گاه و بی‌گاه هردوشان را خسته و بی‌رمق کرده بود.

روزی پیرمرد برای آخرین بار پشت فرمانش نشست، از بیمارستان بازگشت و او را روبروی در خانه، کنار بوته گلی کوچک پارک کرد. پیاده شد و نفسی عمیق کشید. دستش را روی بدنه‌ی فرسوده‌اش گذاشت و مثل روز اول لبخند زد. لبخندش بوی تشکر می‌داد، از سالیان دراز عمری که همراهش گذرانده بود و تا اینجا تنهایش نگذاشته بود؛ و بوی خداحافظی... پیرمرد رفت و او همانجا، کنار بوته‌ی کوچک گل چشمانش را بست و آرام گرفت.

روزها می‌گذشتند، آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند، بوته گل قد می‌کشید و شکوفه می‌داد؛ اما او برای همیشه آرمیده بود...

رنودنده عقب با اتو ابزار
۹
۰
طھورا
طھورا
من آن دریای آرامم؛ که در من، فریادِ همه طوفان‌هاست...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید