ویرگول
ورودثبت نام
طھورا
طھورامن آن دریای آرامم؛ که در من، فریادِ همه طوفان‌هاست...
طھورا
طھورا
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

نردبانِ رنگی

پسرک به نردبان نگاه می‌کند؛ با نگاهش از پله‌ها بالا می‌رود. این آینه است یا شیشه پنجره؟ نمی‌تواند تشخیص دهد. چون او کوررنگی دارد. این چیزیست که از زمانی که چشم باز کرده است به او گفته‌اند. دنیای او از رنگ‌های سیاه، سفید و طیف‌های مختلف رنگ خاکستری تشکیل شده است. زرد؟ قرمز؟ آبی؟ سبز؟ هیچ درکی از این کلمات ندارد.

تصمیم می‌گیرد به ایستادن و نگاه کردن خاتمه دهد و از پله‌های نردبان بالا رود. پله‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کند. به پله آخر که می‌رسد رو به رویش را نگاه می‌کند، تصویر خودش را می‌بیند. پس آینه است! به چشمان خاکستری رنگش درون آینه نگاه می‌کند. آیا واقعا رنگ چشمانش همین است؟ دست دراز می کنند تا تصویر چشمانش را در آینه لمس کند، ولی ناگهان دستش در آینه فرو می‌رود. با ترس دستش را بیرون می‌کشد. این دیگر چیست؟ مگر نباید دستم جسمی صاف و سفت را لمس می‌کرد؟ پسرک دوباره و اینبار با احتیاط بیشتر آینه را لمس می‌کند؛ باز هم دستش داخل آن فرو می‌رود. با شگفتی دستش را پس می‌کشد، آینه مانند برکه موج برمی‌دارد.

پسرک با خود می‌گوید: یعنی می‌توانم داخل آینه بروم؟ احساسی قوی او را به درون آینه می‌خواند. پسرک اندکی درنگ می‌کند، اما تصمیم می‌گیرد اینکار را انجام دهد. چشمانش را می‌بندد و با قدمی بلند از نردبان جدا شده و وارد دنیای جدیدی می‌شود.

چشمانش را باز می‌کند و با دیدن تصویری که در برابرش است، شدیدا یکه می‌خورد. اینجا زمین تا آسمان با دنیایی که در آن بود تفاوت دارد!!! دیگر خبری از طیف‌های مختلف رنگ خاکستری نیست. اینجا رنگ‌هایی هست که تا به حال ندیده است. با شگفتی لب می‌گشاید: بی‌نظیر است! -به آسمان نگاه می‌کند- پس منظور مردم از آبی این است؟ -درختان را نظاره می‌کند- سبز این رنگیست؟ -کمی آن سوتر دشتی پر از لاله خود نمایی می‌کند- پس سرخ اینگونه است! با شتاب به هرسو نگاه می‌کند. گویی چشمانش می‌خواهند رنگ‌ها را ببلعند. حتی نام برخی‌هایشان را نمی‌داند، اما با دیدشان از عمق وجودش لذت می‌برد و از شادی لبریز می‌شود. دفترچه‌ی کوچکش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد؛ خواهر کوچکش وقتی نوشتن یاد گرفت، نام تمام رنگ‌ها را برایش نوشته و کنار هر کدام، دایره کوچکی به همان رنگ کشید. با دیدن خط کودکانه و کج و معوَج خواهرش، لبخند صورتش را فرا می‌گیرد. حالا برای اولین بار می‌تواند رنگ‌هایی که خواهرش با شوق و ذوق برایش توصیف می‌کرد را ببیند.

از شادی نمی‌تواند روی پاهایش بند شود؛ از جا کنده می‌شود و درحالی که دست نوازشگر باد در میان موهایش می‌پیچد، شروع به دویدن می‌کند و صدای خنده‌اش در دشت می‌پیچد. آنقدر می‌دوَد تا خسته می‌شود و نفس‌ نفس زنان در چمنزار دراز می‌کشد.

کمی که آرام می‌شود، به آسمان چشم می‌دوزد. با خود فکر می‌کند: شاید من در آن طرف آینه نتوانم این رنگ‌ها را ببینم، ولی اینجا که می‌توانم! شاید اگر آنها که مرا کور رنگ می‌خوانند به اینجا بیایند، اینجا را خاکستری و سیاه ببینند. هرکس دنیای رنگیِ خودش را دارد؛ اینجا دنیای رنگیِ من است!

برمی‌خیزد و به سمت نردبان و آینه به راه می‌افتد؛ باید برای خواهر کوچکش همه چیز را تعریف کند. حالا که دنیای رنگی‌اش را پیدا کرده، می‌تواند هر روز به اینجا بیاید. هنوز خیلی چیزها هست که می‌خواهد ببیند.

از نردبان بالا می‌رود. به پله آخر که می‌رسد، به تصویر خودش در آینه می‌نگرد. لبخند می‌زند، خواهرش می‌گفت چشمانش به رنگ دریاست؛ دریا چه رنگِ زیبایی دارد! :)

رنگنردباندنیای رنگی
۶
۲۰
طھورا
طھورا
من آن دریای آرامم؛ که در من، فریادِ همه طوفان‌هاست...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید