معرفی و خلاصه کتاب اضطراب منزلت : نوشته: آلن دو باتن
تقریباً همهی جوامعِ دنیا انواعی از سلسلهمراتب رو در خودشون دارن، از مصرِ باستان گرفته تا آمریکای مدرن. شما حق دارید که به اجتنابناپذیر بودنِ موقعیت و منزلتِ خودتون اعتراض کنید. این طبیعیه. اما آیا استرسی که این روزها بابتِ جایگاهِ خودمون در سلسلهمراتبِ جامعه داریم هم طبیعیه؟ به عبارتِ دیگه، آیا انسان همیشه بابتِ منزلت و موقعیتِ خودش دچارِ اضطراب بوده؟ ? نگرانیِ مدام از ناکامیها پدیده ای تقریباً جدیده که از عواملِ متعددی نشأت گرفته، از جمله انزوای اجتماعی و شایستهسالاری. با اینکه ما الآن به لحاظِ مادی از هر زمانِ دیگه ای پیشرفتهتر هستیم، اما مطمئناً خوشحالتر نیستیم. توی این کتاب، به وضعیتِ خودمون از دیدگاهِ فلسفی و تاریخی نگاهی دوباره میندازیم و راهحلهایی رو هم برای مشکلِ اضطرابِ منزلت پیشنهاد میدیم.
تقریباً همهی جوامعِ دنیا انواعی از سلسلهمراتب رو در خودشون دارن، از مصرِ باستان گرفته تا آمریکای مدرن. شما حق دارید که به اجتنابناپذیر بودنِ موقعیت و منزلتِ خودتون اعتراض کنید.
این طبیعیه. اما آیا استرسی که این روزها بابتِ جایگاهِ خودمون در سلسلهمراتبِ جامعه داریم هم طبیعیه؟ به عبارتِ دیگه، آیا انسان همیشه بابتِ منزلت و موقعیتِ خودش دچارِ اضطراب بوده؟
در این پادکست، خواهیم دید که نگرانیِ مدام از ناکامیها پدیده ای تقریباً جدیده که از عواملِ متعددی نشأت گرفته، از جمله انزوای اجتماعی و شایسته سالاری. با اینکه ما الآن به لحاظِ مادی از هر زمانِ دیگه ای پیشرفتهتر هستیم، اما مطمئناً خوشحالتر نیستیم. در ادامه تعدادی از دلایلِ این امر رو بررسی میکنیم و راهحلهایی رو هم برای مشکلِ اضطرابِ منزلت پیشنهاد میدیم.
با ما همراه باشید تا متوجه بشید که:
. گنده دماغها چه کسانی هستند ؟
. چطور یک گلابی پای یک کاریکاتوریست رو به زندان کشوند؟
. از ساختمانهای خراب چه درسی میتونیم بگیریم؟
چه چیزی باعث میشه یه نفر بخواد هِی بیشتر و بیشتر پول جمع کنه؟ اولین جوابی که به ذهن میاد یک کلمهست:طمع. اما این جواب یه اشکالِ کوچولو داره. اگه طمع تنها دلیلش باشه، پس چرا انسانها حتی بعد از اینکه به حدی از ثروت میرسند که تا هفت نسل بعدشون هم نمیتونن خرجش کنن، باز همچنان دلشون پولِ بیشتری میخواد؟
اگر انسانها ثروت رو فقط به خاطرِ دلایلِ مادی انباشته میکردند (مثلاً فرض کنیم برای خریدِ یک خونه ی بزرگتر یا ماشینِ مدلبالاتر) در نهایت به جایی میرسیدند که دیگه چیزی نبود که نخریده باشن، و دیگه دنبالِ پول و ثروت نمیرفتن.
کسایی که در جامعه منزلت و موقعیتِ مهمی دارن اصطلاحاً آدم حساب میشن و بقیه آدم به حساب نمیان. البته منطقاً غیر ممکنه که آدمی آدم به حساب نیاد، اما اکثرِ اوقات، آدمایی که موقعیتِ پایینتری دارن، هویتِ خودشون رو نادیده میگیرن یا انکار میکنن.
بنابراین، مسألهی موقعیت چه بسا در اصل مسأله ی احترام باشه، یا حتی عشق. منظورم صرفاً عشقِ رمانتیک نیست، منظورم این احساسه که وجودتون برای یه نفر مهمه.
چرا عشق این قدر مهمه؟ و بیعشقی اینقدر مخرّب؟ خب، اکثرِ ما از ارزشِ حقیقیِ خودمون مطمئن نیستیم، و هویتِ ما بخشِ عمدهایش بر مبنای برداشتِ دیگران شکل میگیره. اگه شما جوکی تعریف کنید و همه بخندن، اعتماد به نفسِ شما بالا میره و خودتون رو آدمِ بانمکی به حساب میارید
اما اگه فرضاً زمانی که واردِ یه اتاقی میشید، دیگران نگاهشون رو از شما برگردونن، طولی نمیکشه که احساسِ بیارزش بودن و اضطراب خواهید کرد . عزتِ نفسِ ما آسیبپذیره. مثلِ بادکنکیه که یه سوراخ داره. این بادکنکِ سوراخدار دائماً نیاز داره که با گازِ هلیوم باد بشه. این گازِ هلیوم، همون عشقِ بیرونیه که مانع از پنچر شدنِ کاملِ ما میشه.
در همین حال، اتفاقاتِ دیگه ای ولو کوچیک، هم هستند که از جاهای دیگه ای بادِ این باکنک رو میمکند، مثلِ برخوردِ سرد دیدن از دیگران یا جواب ندادنِ پیاپیِ تلفنهامون از سوی دیگران.
بنابراین، تعجبی نداره که بابتِ جایگاهی که توی دنیا داریم به اضطراب بیفتیم. در دنیای امروز، موقعیتِ ما بر اساسِ میزانِ عشق و احترامی که از سوی دیگران دریافت میکنیم، و نتیجتاً، میزانِ عشقی که به خودمون میورزیم، مشخص میشه.
زمانی که بچه بودید، چه کارایی میکردید که بقیه گل از گلشون میشکفت و تحسینشون برانگیخته میشد و قربون صدقهتون میرفتن؟ اون کار به احتمالِ زیاد گریهکردن، جیغ کشیدن و آروغ زدن نبوده، بلکه نَفْسِ همین زنده بودنتون بوده، به علاوه ی کوچولو بودن و ملوس بودنتون.
متأسفانه، زمانی که پا به سن میذاریم، دایرهی اجتماعیِ ما وسیعتر میشه تا جایی که حتی افرادی که نه به ما احترام میذارن نه عشقِ بیقیدوشرطی نثارمون میکنن رو هم در بر میگیره. تازه این «ماییم» که درصددِ گرفتنِ تأیید و تحسینشون برمیایم. و اغلب برای جلبِ توجهِ کسایی تلاش میکنیم که خودشون به هیچکس توجهی ندارن و اصطلاحاً یه مشت گَندهدماغِ خودبزرگبینن.
گندهدماغ یا بددماغ اصطلاحاً به کسی میگن که به دیگرانی که موقعیتِ اونو ندارن، از بالا نگاه میکنه و به بیانِ رسمیترش، متکبّره؛ خودبزرگبینه. آدمای متکبّر اصرار دارن بر اینکه «جایگاهِ اجتماعیِ افراد» ارزشِ انسانها رو مشخص میکنه.
یکی از بزرگترین مشکلاتِ آدمای گندهدماغ اینه که ارزشِ شما رو فقط و فقط با شاخصهایی مثلِ کامیابیها و دستاوردهاتون میسنجن. شما ممکنه آدمِ بسیار خردمند، اهلِ مطالعه یا صبوری باشید، اما اگر مدرک از فلان دانشگاهِ معتبر یا شغلِ متناسب با اون نداشته باشید، این افراد به دیدهی حقارت بهتون نگاه میکنند.
پس اگه گندهدماغ بودن اینقدر تحقیرکنندهست، چرا هنوز در جامعهی ما جایگاه داره؟ متأسفانه، این کارِ رسانههاست که بهش دامن میزنن. به تصاویرِ پشتِ جلدِ این مجلههای جلدگلاسهی پرزرقوبرق دقت کنید: کیه که بهتون زل زده؟ احتمالاً یک چهرهی مشهور یا ثروتمند.
داخلِ مجله هم، ریزِ جزئیاتِ زندگیِ اون شخص رو آوردهن، که باعث میشه شما احساس کنید که: وای! چقدر فلان لباسی که این فرد تو آخرین مهمونیش پوشیده بوده یا بهمان رابطهی عشقیِ اخیرش مهمه!
از همه بدتر اینکه گندهدماغ بودن از نسلی به نسلِ دیگه منتقل میشه. نسلهای قدیمیتر ارزشهای خودشون رو به نسلهای جدیدتر انتقال میدن، که یکی از اونها همین ارتباطِ بینِ موقعیتِ اجتماعیِ پایین با بیارزش بودنه. پس اگه والدینِ شما داشتنِ یک گنجهی مجلل و گرونقیمت رو نشونهی شأن و منزلتشون میدونن، احتمالاً شما هم یه روزی دست به خریدهای اینچنینی خواهید زد.
اگه شما تصمیم بگیرید که تمامِ مزایای زندگی در جامعهی امروزی رو در مقایسه با فرضاً زندگیِ پونصد سالِ پیش فهرست کنید، احتمالاً چندین ساعت وقتتون رو بگیره.
رعیتِ اون زمان نه تنها امکاناتِ رفاهیِ چندانی در اختیار نداشتند، بلکه مجبور بودند با مشکلاتی مثلِ خشکسالی و بیماری ها هم دستوپنجه نرم کنن؛ در حالی که ثروتمندا وضعشون زمین تا آسمون فرق میکرد. پس با این حساب میبایست اضطرابِ اکثرِ مردمِ اون زمون به سقف میرسید دیگه، نه؟
اما حقیقت اینه که از دو هزار سالِ پیش تا الآن، همینطور که رفاهِ مادیِ ما مدام بیشتر و بیشتر شده، به موازاتش، اضطرابِ منزلتِ ما هم بیشتر شده. چرا ما نتونستیم به موازاتِ رفاه و آسایشِ جسمانی، به ثباتِ ذهنی هم برسیم؟
تا پیش از انقلابِ آمریکا، برابریِ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نه ارزشِ چندانی داشت و نه کسی به اون صورت دنبالش بود. اما بعد از این انقلاب، این «موفقیتهای اقتصادی» بود که جایگاه و منزلتِ افراد رو تعیین میکرد، نه سلسلهمراتبِ موروثیشون. با اینکه جنبشهای برابریخواهانه، کیفیتِ زندگیِ افراد رو به نحوِ غیرقابلِ انکاری بهبود بخشید، از اون طرف، همهرو هم ناآرام کرد.
وقتی مردم دیدند که سطحِ مشخصی از رفاهْ قابلِ دسترس و بعدها هم موردِ انتظاره، از اینکه بهش نمیرسیدن رنج میبردند. رنجشِ اونها وقتی بیشتر شد که فهمیدند همسایههاشون چیزایی دارن که خودشون ندارن.
چرا باید داراییهای همسایهمون اینقدر برامون مهم باشه؟ چونکه برداشتِ ما از کفایت و کافی بودنِ چیزی، اعم از ثروت و عزتِ نفس و غیره، در انزوا تعریف نمیشه. ما به یک گروهِ مرجع نیاز داریم متشکل از دیگران که به ما کمک کنن میزانِ رفاهِ خودمون رو تعیین و تعریف کنیم. مشکل اینجاست که سطحِ انتظاراتِ این گروهِ مرجع میتونه خیلی خیلی بالا باشه.
ویلیام جیمز، استادِ دانشگاهِ هاروارد در قرنِ نوزدهم، کشف کرد که در جامعه ای که انتظاراتْ نامحدود باشن، مشکلاتِ روانی به وجود میاد، و این تئوری رو مطرح کرد که اعتماد به نفسِ افراد فقط وقتی مخدوش میشه که خودشون رو با کسایی که همپایهی خودشون میدونن مقایسه کنن.
پس از اونجا که ارزشِ ذاتیِ ویلیام جیمز به اینه که یک روانشناسِ متبحّره، وقتی که بفهمه دیگرانی هستند که دربارهی روانشناسی بیشتر از خودش میدونن، نگران میشه. اما از اونجایی که ویلیام جیمز به عنوانِ مثال هیچی از زبانِ یونانیِ باستان بلد نیست، وقتی بفهمه که یکی از آشناهاش میتونه کتابِ «ضیافتِ» افلاطون رو از حفظ بخونه، اصلاً ناراحت نمیشه.
تئوریِ ویلیام جیمز میگه هرقدر اهداف و آرزوهامون دورودراز تر بشه، زمینهمون برای سرخورده شدن هم فراهمتر میشه. یه نگاه به کتابفروشیا بندازید که چطور قفسههاشون تا لبه پر شده از کتابهای خودیاری و موفقیت و زندگینامه های مردان و زنانِ خودساخته! این کتابها هرچند ممکنه به ظاهر توصیههای مفیدی ارائه بدن، اما در واقع فقط انتظاراتِ شما رو به غلط بالا میبرن و موجبِ حسرت و سرخوردگیِ شما میشن.
صحنهای از دورانِ قرونِ وسطی رو مجسم کنید که در اون، یک لُرد با همسرش لباسهای اعیونیشون رو به تن کردهن و جرعههای شراب رو بالا میدن و در باغِ شیک و چشمنوازشون مشغولِ قدم زدنند.
توی فاصلهای نه چندان دورتر، رعیتها یا مشغولِ کار در مزارع هستند یا داخلِ آلونکشونن. حالا از خودتون بپرسید: آیا لُرد و بانوش هیچ وقت ترسِ این رو دارند که به فلاکت بیفتن و رعیت بشن، و یا مردمِ رعیت جداً آرزوی این رو دارن که یه روزی لُرد بشن؟
در گذشته، موقعیتها تا حدِ زیادی غیرقابلِ تغییر بود. به عبارتِ دیگه، فوق العاده مشکل بود که یک لُرد بخواد که دیگه لرد نباشه، همونقدر که برای یک کارگر مشکل بود که دیگه کارگر یا رعیت نباشه.
اما با وجودِ این مسدود بودنِ مسیرِ تغییر، در اروپای قرونِ وسطی و دورانِ پیشا-مدرن، طبقهی کارگر به منبعِ عظیمِ آسایش و آرامش دسترسی داشتند، یعنی مسیحیت. از دیدگاهِ اونا، دلیلِ اینکه در جامعه دارا و ندار وجود داشت این نبود که یه عده بیشتر از بقیه زحمت کشیده بودن، بلکه دلیلش صرفاً این بود که خدا اینجور اراده کرده.
هر دو دسته جایگاهشون داخلِ جامعه به رسمیت شناخته شده بود، و حتی اگه اغنیا با تکبّر هم به فقرا نگاه میکردند، بازم هر کدوم جایگاهِ دیگری رو به رسمیت میشناختند. تازه، طبقهی کارگر مسیح رو هم داشتند که یک نجارِ فقیر بود و طرفِ خودشون بود. مسیح محبوبترین و مقدسترین چهره در مسیحیت بود، با این وجود هرچی که بود اما ثروتمند نبود. این باعث شده بود تا اغنیا و ثروتمندا دیگه نتونن بگن که ارزشمندی مساوی با ثروته.
اما اواسطِ قرنِ هجدهم بود که یهو سر و کلهی شایستهسالاری توی جامعه پیدا شد و روایتهای قدیمی دربارهی فقیر و ثروتمند رو با روایتهای جدیدِ اضطرابآور جایگزین کرد. موفقیت و پول دیگه چیزایی نبودند که به شما به ارث رسیده باشه، بلکه با سختکوشی، هوش و کمالاتِ فردی باید به دست میومدن.
بنابراین اگه شما فقیر بودید، دیگه حق نداشتید فقرتون رو به حسابِ بدشانسی و خواستِ خدا بذارید، بلکه در واقع «مستحقِ» موقعیتِ پایینی بودید که داشتید، چرا؟ به خاطرِ تنبلی یا حماقتِ خودتون.
البته شایستهسالاری مزیتِ بزرگی داشته و باعث شده همه شانسِ موفقیت رو داشته باشن، فارغ از نژاد، جنسیت، سن و پیشینهشون. منتها این عیب رو هم داشته که فقر رو به عاملِ شرمساری و سرافکندگی تبدیل کرده. چه معاملهی نافرجامی!
اکثرِ ما با این پیشفرض بار میایم که یک روزی باید یه کاری پیدا کنیم و به استخدامِ شخصِ دیگه ای دربیایم. اما حدوداً 200 سالِ پیش، یعنی در سالِ 1800 میلادی، فقط 20 درصدِ شاغلینِ آمریکا استخدامِ شخصِ دیگه ای بودند. در سالِ 1900، این رقم به 50 درصد رسید و در سالِ 2000 به 90 درصد! در شرایطِ کاریِ امروز، بخشِ زیادی از موفقیتِ ما وابسته به کارفرمای ماست. اما از شانسِ بد، معمولاً وزنهی شرایطِ کاری به نفعِ کارگر سنگینی نمیکنه.
در اکثرِ شغلها یک ساختارِ هرممانند وجود داره. این ساختار اقتضا میکنه که یک شخص در رأسِ هرم باشه؛ و در نتیجه اشخاصِ زیادی در پایینترین سطحِ هرم باشن. و اون کسایی که در یک شرکت یا مؤسسه پیشرفت میکنن، چه بسا کسایی نباشن که مهارتِ بیشتری در شغلِ خودشون دارن، بلکه افرادی باشن که سیاست و نابکاریِ بیشتری بلدن (سیاستهایی مثلِ دروغ گفتن و لاف زدن)، و این به اونها کمک میکنه تا از این هرم بالا برن.
و شما برای دستیابی به موفقیتِ شغلی، نه تنها مجبورید از این سیاستها استفاده کنید، بلکه موفقیتِ شما در گروِ سودِ شرکتیه که براش کار میکنین. متأسفانه، اگه شرکتی نیاز ببینه که در کوتاه مدت سودآوریشو بیشتر کنه، معمولاً راحتترین استراتژی اینه که نیروهاشو تعدیل کنه و ماشینآلات رو جایگزینشون کنه، یا اینکه نیروهای جدیدی رو در کشورهای دیگه ای که دستمزدهای پایینتری دارن استخدام کنه.
در شرایطِ ایدهآل، کارگر و کارفرما باید به یک اندازه از امواجِ اقتصادی متأثر بشن، خواه رشد باشه و خواه رکود. وقتی به اعداد و ارقام نگاه میکنیم، سراشیبیهای اقتصادی کاملاً طبیعی به نظر میان.
اما در پشتِ این سراشیبیهای به ظاهر طبیعی، تعدیل کردنها، ورشکستگیها و تعطیل شدنها وجود داره. هرچند که دولتها و بانکها تلاش میکنن تا این چرخهی سرکش رو رام کنن، اما از قرارِ معلوم تا حالا قابلِ پیشگیری نبوده.
آیا دنیا همیشه با افرادِ عادی اینقدر بیرحم بوده؟ نه... این جوابیه که کارل مارکس میده. مارکس در کتابِ خودش با نامِ «مانیفستِ کمونیست» که در سالِ 1848 منتشر کرده بود، میگه که کارگرها روزگاری اعضای خونوادهی بزرگِ کارفرما محسوب میشدند، و خودخواهیِ مالییی که امروز شاهدش هستیم یک پدیدهی جدیده.
هرچند به قولِ یک عده، شاید مارکس از گذشته بت ساخته باشه و بیش از حد به طبقهی بورژوازی یا همون سرمایهدارا و کارفرماها حمله کرده باشه، اما به هر حال به حقیقتِ مهمی اشاره کرده و اون اینکه: کارگر رنج میکشه.
در دورانِ جدید، معمولاً با نیروها و کارگرها مثلِ یک مشت رباتِ بیروح رفتار میکنن؛ انگار که ماشینهایی هستند که تنها مأموریتشون اینه که اهدافِ اقتصادیِ شرکت رو محقق کنن.
بنابراین، از یک طرف، جامعه به ما فشار میاره تا در محیطِ کاریمون موفقیت کسب کنیم، و در عینِ حال، همون محیطِ کاری ما رو از صفاتِ انسانی تهی میکنه و اضطراب به خوردمون میده. خب، چطور میشه از شرِ این اضطرابِ موقعیت در امان موند؟ آیا راهی وجود داره؟ بله خوشبختانه. در ادامه، با هم نگاهی میندازیم به تعدادی از این راهِ حلها.
داستان از اونجایی شروع میشه که اسکندرِ مقدونی در قرنِ پنجمِ قبل از میلاد به شهرِ کُرینتوس (Corinth) میره و در اونجا، دیوژن، فیلسوفِ یونانی رو میبینه که لباسِ مندرسی پوشیده و زیرِ درختی نشسته.
اسکندر ازش میپرسه: "آیا کمکی از دستم برمیاد برات انجام بدم؟" دیوژن هم جواب میده: "بله، لطفاً از سرِ راه برو کنار، جلوی آفتابو گرفتی!" بدونِ اینکه ذره ای براش مهم باشه که اسکندر قدرتمندترین فردِ دنیا بوده.
دیوژن مسلماً فرقِ بینِ محبت و تمسخر رو میدونسته؛ چیزی که او عمداً بهش بیاعتنا بوده هنجارهایی بوده که عرف و اجتماع تعیین کرده بوده. از همون زمون تا به امروز، فلاسفه مفهومِ موقعیت و منزلت رو زیرِ سؤال بردهان و ما رو واداشتهن تا از خودمون بپرسیم که چرا به کاری که میکنیم ارزش میدیم؟ اونا به جای اینکه کورکورانه دیدگاهِ دیگران نسبت به خودشون رو به عنوانِ واقعیت قبول کنن، برای ارزیابیِ قضاوتهای دیگران از عقل و دلیل استفاده میکنن.
با شنیدنِ داستانِ دیوژن، شاید مخاطب پیشبینی کنه که اسکندر از بیاحترامیِ دیوژن خشمگین شده باشه. اما برعکس، اسکندر لبخندی زده و گفته: اگر من اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم.
در واقع، اسکندر به جای احساساتش، با عقلش واکنش نشون داده، و گرنه، احتمالاً دیوژن دیگه زنده نمیموند. هرچی باشه، اسکندر جاه و جبروتی داشته و اینجور افراد در طولِ تاریخ معمولاً تحقیرِ خودشون رو تحمل نمیکردهن. حالا بریم به اسپانیای قرنِ هفدهم، جایی که جنگهای تنبهتن جونِ 5 هزار آدمو گرفت.
برخلافِ جنگجوها، فلاسفه اینو میفهمند که احساسات اگه از فیلتر عقل رد نشن، معمولاً باعثِ دردسرِ ما میشن. ممکنه احساساتمون ما رو به خوردنِ یه تیکه کیکِ بزرگ وسوسه کنن. اما عقلمون یادآوری میکنه که اگه این کارو بکنی فاتحهی رژیمت خونده میشه. فلسفه به ما یاد میده که از خودمون بپرسیم: آیا اون چیزی که میخوایم، همون چیزیه که نیاز داریم؟ و آیا ترسها و نگرانی های ما بابتِ نتایجِ کارهامون، عقلانیه؟
حالا فلسفه چطور بهمون کمک میکنه تا با اضطرابِ موقعیت مبارزه کنیم؟ به شما یادآوری میکنه که دیدگاههای اکثرِ آدما پر از اشتباه و تناقضه و از شما میخواد تا دربارهی ارزش داشتن یا نداشتنِ چیزها، «خودتون» نتیجهگیری کنید. عُرفها و سنتهایی که مبنای دقیقی ندارند رو زیرِ سؤال ببرید، و ببینید آیا رفتارِ دیگران مبنای عقلانی و منطقی داره یا خیر.
و بالاخره اینکه از خودتون بپرسید که آیا واقعاً و حقیقتاً برای عقایدِ کسایی که قضاوتشون این همه براتون مهمه، احترام قائلید؟ شاید به این نتیجه رسیدید که دیدگاهِ این افراد اصلاً ارزشِ اینو نداره که بابتش نگران باشید.
در انگلیسِ عصرِ انقلابِ صنعتی، هنر و عملگرایی دائم با هم دست به گریبان بودند. اونایی که طرفدارِ عملگرایی بودن، استدلالشون این بود که هنر نمیتونه کارخونه بسازه، راهآهن احداث کنه یا شهرای جدید تأسیس کنه. هوادارای هنر هم حرفشون این بود که هنر میتونه مرهمِ بعضی از عمیقترین اضطرابهای زندگی باشه.
متیو آرنولد (Matthew Arnold)، شاعر و استادِ دانشگاهِ آکسفورد و یکی از بزرگترین مدافعانِ هنر در زمانِ خودش، نوشته بود: «هنر نقدِ زندگی است». اما منظورش از این جمله چی بود؟ شاید منظورش صرفاً این بود که در زندگی چیزایی وجود داره که ارزشِ نقد کردن دارن؛ از جمله رویکردِ ما به منزلت.
یکی از نمونههای نقدِ هنرمندانهی مفهومِ منزلت، رمانِ «منسفیلد پارک» (Mansfield Park) اثرِ جین آستینه (Jane Austen). در این رمان، دخترِ جوانی به اسمِ فَنی پرایس (Fanny Price) خونوادهی فقیرش رو ترک میکنه تا با خاله و داییِ ثروتمندش زندگی کنه. فَنی برعکسِ خاله و داییش نمیتونه فرانسوی صحبت کنه و اطلاعاتِ جغرافیاییِ کمی داره. با این حال، در پایانِ داستان، آستین نشون میده که شرافت و نجابتِ حقیقی از آنِ «فَنی» بوده.
رمانهایی مثلِ منسفیلد پارک منزلتِ بالا رو به شخصیتهایی میدن که موقعیتهای پایینی دارن، و نشون میدن که یک زنِ جوونِ فقیر میتونه انسانی پیچیده و چندبُعدی باشه، و طبقهی اجتماعیِ انسانها اخلاق و نجابتشون رو محدود نمیکنه. آثارِ نقاشی هم میتونن تلقّیِ ما رو از اینکه چه چیزی یا چه کسی مهمه تغییر بدن.
در طولِ تاریخ، معمولاً رسم نبوده که نقاشها مردمِ عادی رو در حالِ انجامِ امورِ روزمره به تصویر بکشن. به این قبیل آثار، از جمله «غذایی برای نقاهت»، اثرِ شاردِن (Chardin)، از روی تمسخر «نقاشیِ ژانر» یا «سبکِ خُرده» میگفتن؛ چون عقیده داشتند که در طولِ تاریخِ نقاشی و پُرتره، کماهمیتترین موضوعات رو سوژهی هنر کردهن.
چاردین توی این نقاشی، زنی رو با لباسِ ساده به تصویر کشیده که داره یک تخمِ مرغِ آبپز رو برای یک بیمارِ علیل پوست میکنه. چرا باید این نقاشِ بزرگ استعدادش رو بابتِ یک همچین سوژهی کسلکنندهای علیالظاهر هدر بده؟ چون میخواسته نُرمهای تحمیلییی که میگن زندگیِ یک زنِ خونهدار کسلکننده است و در نتیجه هیچ ارزشِ ذاتییی نداره رو درهم بشکنه.
در زمینه ی نُرمهای تحقیرکننده، طنز شاید از همه بهتر باشه. جوکها نوعی انتقادند که ظاهرِ سرگرمی به خودشون گرفتهن. ما به وسیلهی این جوکها، راههای درست رفتار کردن رو به زبون میاریم و اعتراضمون رو نسبت به کسایی که اون بالا مشغولِ بیعدالتی و بریز و بپاشن، با صدای بلند بیان میکنیم.
اگه فکر میکنید جوک تأثیرِ خاصی نداره، کافیه یه نگاه به رهبرانِ طولِ تاریخ بندازید که چطور به مسخرهشدنشون واکنش نشون دادهن. در سالِ 1830، هنرمندی به اسمِ شارل فیلیپون (Charles Philipon) یک کاریکاتور کشید از کلهی لویی فیلیپ (Louis-Philippe) که داره به گلابی تغییرِ شکل میده.
بلافاصله بعد از این اتفاق، پادشاه دستگیرش میکنه و به اون مجله دستورِ توقیف میده و تمامِ نسخههایی که ازش چاپ شده بوده رو خریداری میکنه! معلومه که فیلیپون دست روی نقطهی حساسی گذاشته بوده و با این کار منیّتِ آسیبپذیرِ پادشاه رو عریان کرده بود.
انسان خیلی راحت میتونه در دامِ این تفکر گرفتار بشه که تعریفِ جامعهی امروزی از موفقیت تعریفی طبیعی و جهانیه. اما حقیقت اینه که جوامع در طولِ تاریخ تعریفهای متفاوتی از شأن و منزلت داشتن.
برای مثال جامعهی اسپارتِ باستان رو در نظر بگیرید: یک اسپارتیِ ایدهآل مردِ خشنی بود که عضلههای برآمده داشت، به زندگیِ خانوادگی بیعلاقه بود، و از حساب و کتاب چیزی نمیدونست، چون اگه اهلِ حساب و کتاب بود به این معنا بود که روحیهی تاجرانه داره؛ چنین شخصی در جنگ و با جنگ زندگی میکرد؛ تا جایی که در طولِ ماه فقط یک شب اجازه داشت کنارِ زنش باشه. اگر هم بچه هاش ضعیف به دنیا میومدن، به کوه میبردنشون و رهاشون میکردن تا بمیرن.
حالا انسانِ ایدهآلِ اسپارتی رو با فردِ ایدهآلِ جامعهی انگلیس در سالهای 1750 تا 1890 مقایسه کنید: جنگ میره و جاش رقص میاد. در این جامعه برای اینکه موردِ احترام باشید باید جنتلمن میبودید و در طولِ روز، به جز نظارت بر مِلک و املاکتون، کارِ زیادی نباید میکردید.
حق نداشتید بچههاتون رو پای کوه رها کنید تا بمیرن؛ بلکه ازتون انتظار میرفت خونوادهتون رو دوست داشته باشید؛ و در عینِ حال میتونستید معشوقه هم داشته باشید.
این همه تفاوت بینِ دو کهنالگوی مردونه؟! چرا؟ یکی از تبیینهاش اینه که جامعه ای که دائماً با خطرِ جنگ مواجهه نیاز به جنگجوهایی شجاع داره تا از افرادِ ضعیف دفاع کنن، برای همینم چنین انسانهایی احترامشون از همه بیشتره. اما در یک جامعهی نسبتاً امن، مهارتهای جنگی چندان مهم نیستند. اما در جامعهی امروزیِ غرب، ایدهآلها کیان؟ شاید بشه گفت مرد یا زنی که با تلاش و کوششِ تجاری، به پول و قدرت دست پیدا کرده.
ما هم مثلِ مردمِ انگلیسِ دورانِ ویکتوریا، بچههامون رو پای کوهها ول نمیکنیم. و باز هم مثلِ همونا، «پول» رو معادلِ بزرگی و خوشبختی میدونیم. و در طولِ تاریخ کم نیستند نمونه هایی که نشون میدن این معادلسازی چقدر میتونه زیانبار باشه.
به بومیهای آمریکا در زمانِ مستعمرهسازی یه نگاه بکنید. جامعهی اونها به لحاظِ تکنولوژی پیشرفته نبود، اما همه با هم صمیمی و متحد و برابر بودن، و اکثراً داراییهای ناچیزی داشتند. تا اینکه یهو اروپاییها از راه رسیدند. رفته رفته همین بومیهای آمریکا، که یه زمانی به خِرَدورزی و فهمِ راهورسمِ طبیعت علاقهمند بودند، متمایل شدند به سمتِ گوشوارهی نقره و اسلحه و الکل.
ثروتِ مادیشون بیشتر شد، اما نرخِ خودکشی و اعتیاد به الکل هم توشون بالا رفت، و قبایلشون به جونِ هم افتادند.
جامعهی امروزِ غرب هم در درکِ عاملِ خوشبختی وضعِ بهتری نداره. ما غربی ها فکر میکنیم با خریدِ فلان ماشینِ جدید یا فلان طلا و جواهری که همیشه آرزوشو داشتیم، به خوشبختیِ ابدی میرسیم. اما تهش چی؟ وقتی اونا رو به دست آوردیم، باز دوباره یه کالای وسوسهانگیزِ دیگه چِشِمون رو میگیره، و این چرخه مدام تکرار میشه.
به گفتهی هرودوت (Herodotus)، مورّخِ یونانِ باستان، مصریانِ باستان در پایانِ مهمونیهای بزرگ برانکاردهایی حاملِ اسکلتِ مردهها رو از بینِ میزهای ضیافت عبور میدادند. آیا این کار برای این بود که اشتهای مهمونها رو برای نوشیدن و رقصیدنِ بیشتر باز کنه؟ یا اینکه هدفش این بود که جدی جدی اونا رو راهیِ خونههاشون کنه؟
متأسفانه هرودوت پاسخی به این سؤال نداده. اما در هر صورت، فکرِ مرگ انسانها رو به هر چیزی که در زندگی براش ارزش قائلند نزدیکتر میکنه، خواه برپاییِ ضیافت در سواحلِ نیل باشه یا پایان دادن به ضیافت و انجامِ یه کارِ دیگه.
هرچند حرف از مرگ شاید در ابتدا ناخوشایند به نظر برسه، اما یادآوریِ مرگ به ما کمک میکنه تا دیدگاهها و عقایدِ دیگران رو رها کنیم و خودمون بشینیم فکر کنیم ببینیم برای ما حقیقتاً چه چیزی مهمه. اگه تا حالا از بناهای تاریخییی که خراب شدهن، دیدن کرده باشید، یه سرگرمیِ رایج رو تجربه کردید به اسمِ ویرانهگردی.
گشتن توی ویرانهها یادآورِ خیلی خوبیه که نشونمون میده عمارتی که یک زمانی پر از شکوه و جلال بود حالا چیزی جز یه مخروبه نیست. دور نیست اون زمانی که همهی چیزایی که الآن هست با خاک یکسان بشه. زمونه بینِ ثروتمند و فقیر فرقی نمیذاره.
در کنارِ ویرانهگردی، شاید دوست داشته باشید زمانی رو هم در طبیعت یا در یک عبادتگاه سپری کنید. این دوتا مکان یک وجهِ اشتراکِ مهم دارن: وسعتشون. عبادتگاهها و زیارتگاهها سقفهای خیلی بلندی دارند.
میدونید چرا؟ تا به ما یادآوری کنند که واقعاً کوچیک هستیم، و در نتیجه معنویتِ ما رو بالا ببرن. طبیعت هم همینطوره. چطور ممکنه کسی بر فرازِ یک دشتِ بیکران یا یک کوهِ رفیع یا بر یک پهنهی عظیمِ یخی بایسته و به بزرگی از خودش یاد کنه؟
پس، بجای اینکه مدام سعی کنیم مهمتر باشیم یا احساسِ مهم بودن بکنیم، میتونیم با یادآوریِ این نکته که «تمامِ آدمها» یه روزی بیاهمیت میشن، بر اضطرابِ منزلتمون غلبه کنیم.
زمانی که با بیاهمیت بودنمون کنار اومدیم، میتونیم از این درک استفاده کنیم تا با همدیگه برابرانه رفتار کنیم. عوضِ اینکه مثلِ بقیه بودن رو به کابوسِ خودمون تبدیل کنیم، بهتره قدرِ هرچیزی که ما رو به همدیگه وصل میکنه بدونیم. درونِ هر انسانی آمیزه ای از ترس و عشق وجود داره.
ماها هروقت که میبینیم بچه ها این احساسات رو از خودشون بروز میدن، خیلی راحت و به صورتِ طبیعی، به جای تحقیرِ اونها، باهاشون ابرازِ همدلی میکنیم و موردِ لطف قرارشون میدیم. پس چرا همین کارو با آدمای بزرگسال نکنیم؟
وقتی که شما کلمهی کولی یا بوهِمین(Bohemian) رو میشنوید، احتمالاً توی ذهنتون مرد یا زنی رو تصور میکنید با موهای ژولیده، لباسهای گلوگشاد، و شاعرپیشه یا هنرمند.
هرچند تیپهای کولیوار این روزا مد شده، اما سابقهش به قرنها پیش برمیگرده. کولیهای اروپا گروهی از آدمای بیقیدوبند بودند که لباسای ساده میپوشیدند، توی مناطقِ ارزون زندگی میکردند، به هنر بیشتر از کسبوکار علاقه داشتند، و گاهی هم روابط و زندگیهای سنتشکنانهای رو در پیش میگرفتند.
طبقهی بورژوازی اولین بار در سالِ 1815 و بعد از سقوطِ ناپلئون سرِ زبونها افتادن. کمی بعد، کولیها یا بوهمینها پیدا شدند تا با همهی چیزایی که این طبقه معرّفش بودن مخالفت کنن، به خصوص مادیگرایی و سطحینگری.
از همه مهمتر اینکه کولیها طرزِ تفکرها و معیارهای سنتییی که برای افراد شأن و منزلت تعیین میکردن رو زیرِ سؤال بردن. در حالی که بورژوازیها بزرگی و شرافت رو به دستاوردهای مادی میدونستن، کولیها برای احساسات و هنردوستی ارزش قائل بودن.
فردِ ایدهآلِ کولیها کسی بود که به امنیتِ مالیِ یک شغل پشت کرده باشه و به جاش، تصمیم گرفته باشه وقتش رو صرفِ نوشتن، نقاشی کردن، مسافرت کردن یا در کنارِ دوستان و خانواده سپری کنه.
هنری دیوید ثورو (Henry David Thoreau)، نویسنده و فیلسوفِ آمریکاییِ قرنِ هجدهم، نمونهی ایدهآلِ یک کولی بود که تصمیم گرفته بود به جامعه پشت کنه و کلبهی هیزمیِ خودش رو در جنگلها بسازه. ثورو همه چیز رو تا حدِ ممکن ساده میگرفت، مال و منالِ کمی داشت و انرژیِ خودش رو صرفِ انس گرفتنِ هرچه بیشتر با طبیعت میکرد.
البته حرفِ ما این نیست که یه صفحه از کتابِ ثورو جدا کنید و برید تنها تو جنگلا زندگی کنید. میخوایم ببینیم چطور میشه نگرشِ کولیها رو در زندگیِ روزمرهتون پیاده کنید.
نکتهش اینه که خودتون رو با افرادی احاطه کنین که ارزشهای مشترکی با هم دارین. کولیها غالباً وقتشون رو فقط و فقط در جمعهایی میگذروندن که مثلِ خودشون ارزشی برای ثروت و موقعیت قائل نباشند.
اگه تاحالا اسمِ گرینویچ ویلج(Greenwich Village)، مونپارناس(Montparnasse) یا بلومزبری (Bloomsbury) رو شنیده باشید، به این معنیه که با بعضی از مشهورترین سکونتگاههای تاریخیِ کولیها در دلِ شهرهای بزرگ آشنایی دارید.
ساکنینِ این مناطق، که دشمنای منزلت و موقعیت و این حرفا محسوب میشدن، استدلالشون این بود که موفقیت در شرایطِ جامعهی امروز فقط یه معنا داره و اون، تن دادن به سیستمِ معیوبِ ارزشهای دیگرانه. اما اگه شما با افرادی معاشرت کنید که برای سنجشِ میزانِ موفقیت، معیارهای مادی رو کنار گذاشتهن، میتونید خودتون رو از ارضِ موعودِ بورژوازی و اضطرابی که داخلش هست دور کنید.
مهمترین پیامِ این خلاصهی صوتی اینه که: هرچند خیلی از مردم در جامعهی امروزی زندگیشون رو صرفِ تقلا برای رسیدن به ثروت، احترام و قدرت میکنن، این تقلاها میتونه منجر به اضطرابِ شدیدی بشه؛ اضطرابی که از مقایسهی خودمون با همسالانمون ناشی میشه.
شاید اگه به خودمون یادآوری کنیم که تصورِ ما از موفقیت تصورِ کاملاً جدیدیه و اجدادِ ما در جوامعِ گذشته بابتِ اینکه آدم به حساب نیان یا بازنده به حساب بیان ترسی نداشتن، اون وقت راحتتر زندگی کنیم. خوشبختانه، برای بیماریِ اضطرابِ منزلت نوشداروهایی وجود داره، از جمله هنر، معنویت و کولیمسلکی.