به خانه رسید. خسته بود. در را باز کرد با صدایی کمی بلند سلام داد. همسرش هم به او سلام کرد.
مرد پرسید:«غذا آماده است؟»
- نیم ساعته حاضره
- اها. چی هستش؟
- ماکارونی. از بوش نمیفهمی؟
مرد نفس عمیقی کشید و رفت روی مبل نشست. تلویزیون را روشن کرد. ساعت یک و نیم بود. یک ساعتی کارش را تعطیل کرده بود تا ناهار بخورد و کمی استراحت کند. وقتی شنید نیم ساعت مانده تا غذا حاضر شود،با خود فکر کرد که شاید نیم ساعت مهاتش را تمدید کند.از اخبار خوشش نمی آمد ولی ناچار- برای گذشتن نیم ساعت- زد روی شبکه خبر.
به زندگی ای که گذرانده بود فکر میکرد. سال های کودکی اش. وقت هایی که دوست داشت با بچه های دیگر بازی کند اما خجالت میکشید. زمانی که با مادرش کاردستی درست میکرد.لوبیا و عدس و نخود را با چسب روی کاغذ می چسباندند و شکل های مختلف به وجود می اوردند.عاشق این کار بود. زمانی که یکی دوتا مجله درباره ماشین ها داشت و هر روز انها را نگاه میکرد. همیشه دوست داشت یک پروتون GEN2 داشته باشند. به رنگ قرمز. یادش نمی امد که ان موقع متالیک دوست داشت یا مات، ولی اگر الان از او بپرسید خواهد گفت مات.
«به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان...»
سال های نوجوانی اش سال های عجیبی بودند. عجیب ترین – حداقل تا این سنی که زندگی کرده- سال های زندگی اش. انفجار هورمون ها، درک تفاوت های جنسیتی، نوسانات خلق و خو و تغییر زاویه دید به زندگی. چیزی که از چهره خود در آن زمان تصور میکند جوش های صورت است و رویش و زبر شدن موها. بد عنق و بی حال و غرغرو بود- یا حداقل این طور تصور میکرد. عشق بازی های کامپیوتری و خواندن مشخصات گوشی های جدید و پرچمدار و مقایسه شان با یکدیگر. اینکه خیلی دنبال درس خواندن نبود – البته نه اینکه درسش ضعیف باشد،نه ولی خب ...
-از کار چه خبر؟
رشته ی افکارش پاره شد. همسرش که از اتاق در امده بود به سمت آشپزخانه رفت و سری به غذا زد.
ارام گفت:«کار؟»
نفسی کشید و گفت
- امروز یه مرده اومده بود. قربونش برم من و تو رو هم نصفش هم نمی شدیم. اومده بود سفارش شلوار بده. خواستم اندازه هاش رو بگیرم، اجازه نداد.ازش پرسیدم ببخشید مشکلی هست؟ و در جواب یه کاغذ در اورد و بهم داد. روش اندازه هاش رو نوشته شده بود.
چند ثانیه ای سکوت کرد
- منم قبول کردم. جالب اینجا بود که اومد پول رو گذاشت و رفت. بدون اینکه سوالی بپرسه.
- یعنی چی؟ تو هم هیچی نگفتی؟
- میخواستم بگم ولی دیدم تقریبا دو برابر هزینه ی تخمینی ام پول گذاشته.
- اسمش چی بود؟
- اخه تو که نمیشناسیش خب.
به نظرش آمد که همسرش کمی ناراحت شده
- تقی اسماعیلی
همیشه وقتی همسرش یا نزدیکانش سوالاتی از این قبیل میپرسیدند که به زعم خودش دانستنش برای آنها فایده ای نداشت خوشش نمی آمد جواب بدهد. خودش هم نمیدانست چرا. با خود فکر میکرد که احتمالا به این خاطر است که جواب دادن به این سوالات باب پرسش های دیگر را هم باز میکند.
- غذا اماده نشد؟
- پنج دیقه مونده
ساعت را نگریست. 1:55 . با خود فکر کرد که تا دستشویی برود و کارش تمام شود غذا اماده است
تلویزیون را خاموش کرد. از تماشای اخبار حین غذا خوردن بدش می امد. با این حال، این کار او را یاد پدرش می انداخت.
7 فروردین 99