مرد کارش را به خاطر وضعیت بد مالی یا اجبار اطرافیان انتخاب نکرده بود. به این خاطر انتخاب کرده بود که میتوانست مدت ها روی کارش تمرکز کند و کسی کاری نداشته باشدش.
جوانی وارد مغازه شد.
- سلام. خوب هستید؟
- سلام. ممنون. بفرمایید؟
جوان جلوتر آمد و گفت:
- ببخشید دکمه شلوارم پاره شده
- بذارش روی میز کنار بقیه شلوارها.
این کار را کرد. جوان پرسید:
- جسارتا کی اماده میشه؟
- عجله داری؟
- نه خیلی
- دو ساعت دیگه خوبه؟
به ساعتش نگاه کرد. 6:10
- اره خوبه. با اجازه
- خدافظ
دانشجوی سال دومی از ان مغازه در پاساژی در خیابان ازادی بیرون امد.
هنگام راه رفتن در پیاده رو همیشه به ساختمان ها و مغازه های مجاور نگاه میکرد. نگاهش صرفا برای بررسی قیمت ها نبود- البته که این هم بود – ولی بیشتر برای دیدن بازتاب قیافه خودش و اطمینان از موجه بودنش وشاید دید زدن های مختصر این کار را میکرد.
داشت فکر میکرد که تاکسی بگیرد یا پیاده برود. نگاهش به بنر های سینما مرکزی 123 افتاد.
فکر دیگری هم به سرش زد.
جدول مقایسه ای در ذهنش ایجاد کرد که یک طرف ان رفتن به سینما بود و طرف دیگر رفتن به سالن تئاتر مولوی. هر چند که چند دقیقه بیشتر تا اغاز نمایش نمانده بود و حتی نامش را نمیدانست. قید تئاتر را زد، بلیط خانه پدری را خرید و رفت که ببیندش. هر چند شاید بهتر بود که ابتدا مدت زمان فیلم را چک میکرد.
اعتماد به نفس زیادی نداشت، کسی نبود که با اطمینان از توانایی ها و مهارت هایش حرف بزند. با این حال داشت در ذهنش تصور میکرد که همه دختران همکلاسی اش – البته ترجیحا خوشگل هاشان – خاطرخواهش هستند.
"شاید قیافه ام خیلی فوق العاده نباشه، ولی.."
بعدا وقتی به آن لحظه فکر میکند، صدای بوق ماشینی که از روبرویش گذشت در گوشش خواهد پیچید.
البته نمیتوان گفت که فکر هایش در آن لحظه درست نبوده.
10 فروردین 99