این جملهای بود که وقتی تو ایران کار میکردم هربار که پدرم من رو میدید از من میپرسید. دلیلش هم تعداد زیاد (زیاد از دیدگاه پدر) شرکتهایی بود که در اون شروع به کار میکردم و بعد از مدت کوتاهی (مجددا کوتاه از دیدگاه ایشون) استعفا داده و جای دیگری مشغول میشدم. هرچند که پدر با کمی چاشنی اغراق این الگوی کاری رو سوژهی طنز خود کرده بود ولی ریشه در حقیقتی داشت که ایشون سالهای طولانی بهش عادت کرده بودند. صاحب تولیدی پوشاکی بودند که در اون کارگران یا به دلیل مشکلات اخلاقی اخراج میشدند و یا اونقدر میموندند تا به درجهای از مهارت و تمکن مالی میرسیدند که کارگاه خودشون رو باز کنند.
از وقتی که اولین قرارداد با یک شرکت خارج از ایران امضا کردم این طنز براشون حتی جذابتر از قبل شد چرا که زین پس هر استعفا نه تنها به معنی تغییر محل کار بلکه کشور محل اقامت هم بود!
چهار سال پیش وقتی قراردادی با شرکت فنلاندی منعقد کردم فکرش رو هم نمیکردم که زندگیم دستخوش چه تغییراتی خواهد شد ولی اون قصهی یه شب دیگهست. امشب میخوام قصهی موندن و استعفا دادنها رو تعریف کنم.
بعد از فارغ التحصیلی از رشتهی نرمافزار کامپیوتر به عنوان معلم کامپیوتر توی یه مدرسهی غیرانتفاعی به مدت یک سال و نیم مشغول به کار شدم. توی این مدت بعد از تعطیلی مدرسه تمرین برنامهنویسی وب میکردم. بعد به صورت پاره وقت به عنوان برنامهنویس مبتدی توی یک شرکت مشغول شدم. کمکم پیشرفت کردم و قراردادم تمام وقت شد. اینجا بود که اولین استعفای خودم رو تقدیم مدرسه کردم تا کاری رو که بهش علاقه بیشتری داشتم دنبال کنم.
بعد از یک سال و نیم کار توی اون شرکت و درست در زمانی که تازه ترفیع گرفته بودم، آواز اندروید به گوشم رسید! (بله درسته بنده در عصر سنگی قبل از تلفن همراه هوشمند نیز زندگی و کار کردهام. هرگونه محاسبهی سن و سال بنده به شدت توصیه نمیشود!!!!)
پس اینجا بود که با رویای برنامهنویسی موبایل دومین استعفای خود را تقدیم کرده و به مدت تقریبا یک سال خانه نشینی گزیده و به یادگیری پرداختم. البته به دلیل جدید بودن این رشته و نبود منابع کافی این یادگیری به سختی همراه بود. همینطور پیدا کردن کار و نتیجهی چندین تلاش ناموفق، سوژهی استعفا هایی بود که اسباب تفریح پدر عزیز شد!
در نهایت موفق به فتح قلهی استخدام به عنوان برنامهنویس اندروید شدم. پس از اون نوبت تلاش برای پیشرفت بیشتر بود. تغییر از سطح متوسط به حرفهای و سپس مسئول تیم (تیم لیدر)
نزدیک به دو سال از کار کردن در شرکت جدید میگذشت که دوباره خودم رو جلوی میز مدیرعامل و در حال تقدیم استعفا نامه پیدا کردم. اما اینبار نه هدف دنبال کردن رویایی بزرگتر بلکه خستگی مفرط و استرس و فشار روحی مرا راهی اتاق مدیرعامل کرده بود.
این اتفاق در شرکت بعدی نیز تکرار شد. شرکتی رومانیایی که ابتدا به صورت دورکاری مشغول شده و بعد از گذشت چند ماه به اونجا مهاجرت کردم. فشار حاصل از اون به قدری زیاد بود که ترک کشور نتیجهی اون بود.
البته امروز که بعد از سالها اون دوران رو مرور میکنم واژهی خستگی در تعریفشون جای میگیره. اون روزها در جواب چراها لیست بلند بالایی داشتم از دلایلی منطقی یا غیرمنطقی (بسته به تعریف منطق برای هر شخص)
خستگیای که پس از گذشت نزدیک به چهار سال همکاری در شرکت فنلاندی احساسش نکرده بودم. همینطور احساس نیاز به تلاش مضاعف و یا تغییر کار برای پیشرفت. مسلما این بدین معنی نیست که اینجا سرزمین رویاهاست و همه چیز بی عیب و تمام عیاره. اشتباه و اختلاف نظر و دعوا هست، ناراحتی و خوشحالی هست، قهر و آشتی هست، استرس و فشار کاری هست، اما برخلاف گذشته راه حل من در برابر اونها استعفا نبوده، بلکه تلاش برای برطرف کردن و یا نادیده گرفتن آن بوده. این تلاش مضاعف برای موندن نه تنها خودم رو شگفت زده کرده بود بلکه برای اولین بار شنیدم که اطرافیانم میپرسیدن تو برای چی موندی؟!!!
دلیل موندنم رابطهی عاطفی بود که جدای از رابطهی کاری به وجود اومده بود. رابطهای که قطع اون به مراتب دشوارتره.
وقتی با این شرکت قرارداد بستم که تعداد زیادی از شرکتهای دیگه تو کشورهای مختلف اروپا منو رد کرده بودن. رد کردنی که متاسفانه بیشتر ریشه تو ملیت و جنسیت من داشت تا قابلیتهای شغلی. روزی که برای مصاحبهی آخر به فنلاند اومدم عاشقش شدم و از ته دل خواستم کاشکی میتونستم اینجا زندگی کنم. اون روز جواب مثبت این شرکت من رو به آرزوم رسوند. جواب مثبتی که تو راه برگشت به فرودگاه اشک رو از چشمهام جاری کرد. اشکهایی که با سردی هوا و بارون گم شد و هیچکس بجز خودم ندیدشون.
مهاجرت به فنلاند به معنی جا گذاشتن خانه و خانواده و دوستان تو کشور خودم بود. حسابی تنها بودم و محیط گرم و دوستانهی شرکت مرهمی بود به این تنهایی. طوری که تک تک همکارها رو مثل یه دوست صمیمی میدیدم. با حقوقی که از شرکت میگرفتم تونستم دوباره آشیانه بنا کنم. و بسیار خاطرات خوب دیگهای که ساختیم زنجیری شده بودن بر دست و پای من برای رفتن. اونقدر محکم که وقتی امروز صبح بعد از مدتها دست و پا زدن نامهی استعفا رو برای مدیرم فرستادم و بهم زنگ زد و ازم پرسید آیا احتمالی وجود داره که اگر ما شرایط رو بهتر کنیم تو بخوای بمونی بر خلاف لبهام که داشت میگفت متاسفانه نه، قلبم داشت فریاد میکشید بله لطفا نذارید که من برم.