Lady Wiseldon
Lady Wiseldon
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

خیابان


می دانید هر کلمه برای من معنی خاصی دارد. مثل خیابان! که معنی اش برای من از اول تا آخر طی کردنش است. می پرسید چرا ؟ چون آن روز رفت. یعنی باید می رفت. رفتنش به میل خودش نبود. مجبور بود. میخواست برگردد، نشد. برای او خاطرات تکرار نشدنی ماند و برای من زندگی تکرار نشدنی. او زندگی من بود نه فقط بخشی از زندگی، تمامش بود. وقتی رفت، زندگی من هم با خودش برد. طول کشید خیلی طول کشید تا به جای خالیش عادت کنم. هنوز هم عادت نکرده ام، هنوز هم چیزی در زندگی ام کم است. کم است که دارم با نوشتن پرش میکنم. اما پر شدنی نیست. فقط با آمدنش، با بودنش پر می‌شود.

روز رفتنش نزدیک عید بود. همه خوشحال و شاد، فکر خرید ،خانه تکانی و سفره هفت سین. اما من، من از عید کینه داشتم. با آمدن عید او رفت. همه چیز رفت. عید برای من تازگی نیاورد، شادی نیاورد، بهار نیاورد. اصلا همه این ها را من خودم داشتم ‌. او با آمدنش همه را گرفت. من هیچوقت عید را نمی بخشم.

اما خیابان، آن روز، روز آخر بودنش بود. همه خوشحال بودند. پیشاپیش عید را به هم تبریک می گفتند. صدای عید از همه خانه ها می آمد. اما من، من اصلا عید را احساس نمی کردم. عید من همان روز تمام شد. گیج بودم، شب با گریه خوابم برده بود. سردرد داشتم. از خانه زدم بیرون. نمی خواستم بگردم. تحمل خانه را نداشتم. تحمل هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. خیابان را طی کردم از اول تا آخر، گریه کردم از اول تا آخر، خاطرات را مرور کردم از اول تا اخر. به زندگیم رنگ داده بود، انگیزه داده بود. به من جان داده بود. جانم رفت‌.حالا من مانده ام و جسمی بی جان!

هنوز وقتی به آن خیابان سر میزنم بغض میکنم. برای آن روز های شیرین، برای بودنش، برای بودنم برای زندگیم. حاضرم هر چیزی که الان دارم را بدهم و فقط حال خوب آن موقع را پس بگیرم! من با او حالم خوب است. با او خوب می‌شود. او دلیل حال خوب من است!

زندگینوروزگریهجان
نوشتن حالم را خوب میکند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید