asa.heydari
asa.heydari
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

واگویه

یک ریز و پشت سر هم حرف می‌زد و داشت مغزم رو می‌خورد. یه وقت‌هایی هم مکث کوتاهی می‌کرد و درست زمانی که فکر می‌کردم دیگه وراجی‌اش تموم شده، پر انرژی‌تر ادامه می‌داد. دیگه خسته شده بودم و تو ذهنم مجسم می‌کردم که با مشت اون قدر توی دهنش می‌کوبم یا اون قدر گلوش رو فشار می‌دم تا خفه شه و صداش در نیاد. ولی هم‌چنان سرم روی کاغذی بود که داشتم خط خطی‌اش می‌کردم و او حرف می‌زد. خدایا این همه توان رو از کجا می‌آورد. به جای او من خسته و درمانده شده بودم.

- دیگه خسته شدم.

- باید خستگی من‌و ببینی.

- می‌دونی از چی؟

- خودم رو می‌دونم از تو.

- از خودم.

- وای‌یه نقطه مشترک!!

- از زندگی‌ام.

- واقعا مسخره است.

-گوشت با منه؟؟

- نه.

از نگاهش فهمیدم که این جمله رو اون قدر بلند گفتم که او هم شنیده.

- نه، یعنی دارم گوش می‌کنم. خب..

- آهان...

و دوباره شروع کرد، حتا به خودش زحمت نداد از حرفم دلخور شه یا حداقل بفهمه که واقعا داره خسته‌ام می‌کنه.

- می‌دونی از خودم و زندگی‌ام خسته شدم، از این همه تکرار مکررات، هر روز تا شب یه جور و بی‌وقفه ادامه دادن به زندگی که برات در نظر گرفته شده و حتا یک نفر هم نظرت رو درباره‌اش نمی‌پرسه، مجبوری به همه‌شون لبخند بزنی و از این همه محبتشون ممنون باشی چون تو خیلی خوشبختی!

حالا دیگه مکث هم نمی‌کرد یا سوالی وسطش ازم نمی‌پرسید. می‌ترسید مجبور شه اعتراف کنه که متوجه خستگی‌ام شده یا حداقل من امیدوار بودم فهمیده باشه چقدر دیوونه‌ام کرده.

- تو رو خدا این زندگی عذاب‌آور نیست؟! دارم عقلم رو از دست می‌دم. بعضی وقت‌ها دوست دارم همه چیز تموم شه. ولی خوب این جور که می‌دونم حتا مرگ هم باعث نمی‌شه تموم شه، شکلش عوض می‌شه یا حداقل... من این جوری فکر می‌کنم.

جمله آخر رو با تردید و آروم گفت، حالا دیگه کاغذم اون‌قدر سیاه شده بود که دیگه هیچ نقطه روشنی توش نبود. صداش تو مغزم می‌پیچید.

- خیلی کلافه کننده نیست؟! آره می‌دونم هست. همه ازت توقع دارن و هیچ کس حتا حاضر نیست بهت گوش بده چه برسه به اینکه برات کاری کنه یا حداقل... می‌دونی آدم دوست داره خودش رو بکشه وقتی دلش گرفته و بی‌اختیار دوست داره با یه دوست درددل کنه و تا سر صحبت باز می‌شه و شروع می‌کنه از دلتنگی‌هاش بگه، دوستش مي‌زنه زیر گریه که وای نمی‌دونی چقدر من بدبختم لعنت به این زندگی و تازه تو مجبور باشی اون رو دلداری بدی. مضحکه. تو چرا همه‌اش سرت پایینه؟

- با منی؟ این جوری بهتر گوش می‌دم. حواسم بیشتر جمعه.

اصلا منتظر جواب من نشد. درست وسط حرفم دوباره شروع کرده بود.

- ادامه‌اش یه حماقته، احساس وسیله بودن به آدم دست می‌ده. برای هیچ کس مهم نیستی. تو زندگی هیچ کس نقشی بازی نمی‌کنی. فقط هستی که کمک کنی که دیگران از زندگی شون لذت ببرن.

اگر یه ذره دیگه ادامه بده نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم.

- تا حالا این جوری بودی؟ توی مسائل احساسی و کلا زندگی شکست خوردی؟ اینکه تو به ایده آلت نرسی و دیگران همه خوشبخت باشن و تو هیچی، و بعضی وقت‌ها این رو بهت یادآوری کنن که تو هیچ چیز نیستی و بود و نبودت مهم نیست...

به خودم که آمدم با مشت توی دهنش کوبیده بودم. دستم زق زق می‌کرد و او هزار تا شده بود و از پشت پرده قرمز بهم نگاه می‌کرد...

واگویه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید