asa.heydari·۶ سال پیشواگویه یک ریز و پشت سر هم حرف میزد و داشت مغزم رو میخورد. یه وقتهایی هم مکث کوتاهی میکرد و درست زمانی که فکر میکردم دیگه وراجیاش تموم شده، پر انرژیتر ادامه میداد. دیگه خسته شده بودم و تو ذهنم مجسم میکردم که با مشت اون قدر توی دهنش میکوبم یا اون قدر گلوش رو فشار میدم تا خفه شه و صداش در نیاد. ولی همچنان سرم روی کاغذی بود که داشتم خ...
asa.heydari·۶ سال پیشآرزو من مُرده بودم. به خودم نگاه کردم و لبخند زدم. موفق شدم. آرزویم همین لحظه بود که اینطور بالای سر خودم بایستم و خودم را نگاه کنم، درست من لحظهیی که ترکم کردی... میدانم مثل الان، همینجا وقتی غرق خواب بودم بالای سرم ایستادی و نگاهم کردی. میخواستم بدانم دیدن "من" توی این وضع احمقانه چه حالی داشت! حس غریبیه، خیلی ابله به نظ...
asa.heydari·۶ سال پیشآشنایان بیرحمآشنایان چه غریبهاند امروزو چه بیرحمبه سرمستیشان نعره میزنندو بیخیال آنچه میپوسد اینجادر این خانهکمی آنطرفتر از خانهی گرم پوشالیشانابرها در این سوی کوچه میبارد
asa.heydari·۶ سال پیشقرارسرش را پایین انداخته بود و با دو کتابی که در دست داشت بازی میکرد، از این وقتکشی خسته شده بود. کاری نداشت با این وجود مجبور بود همانجا بنشیند. اطرافش پر از آدمهایی بود که با عجله اینطرف و آنطرف میرفتند. نه آنها را میدید، نه صداها را میشنید "یادمون باشه دوستیمون رو فدای هیچ چیز نکنیم" رو زیر لب تکرار کرد و به معنایی که این جمله روزی برایش داشت، خندید...