دست به صورتم نزن!
میترسم بیفتد...
نقاب خندانی که بر چهرهام نهادهام! و سپس
سیل اشکهایم تو را با خود خواهد برد...
و باز من میمانم و تنهایی...
آدما نباید دوست پیدا کنند
چون وقتی میروند
دیگر نمیتوانی به آنها زنگ بزنی
وقتی نمیتوانی درد و دل کنی
یا حتی با آنها شوخی کنی و بخندی
و همه دوستی خلاصه میشود در عکسها و خاطراتت
هی بغض در گلویت گیر میکند
خفهات میکند
آدما باید همیشه تنها بمانند...!
یک دریا اشک برای ریختن دارم
یک دل گرفته
یک زندگی پر از خالی
من سرشارم از تنهایی...
شبها وقتی میخواهی بخوابی میبینی
کسی را نداری که به تو فکر کند!
اینجاست که میفهمی برخلاف شلوغی درونت، چقدر تنهایی...
آهای سهراب!!
قایق دیگر جوابگو نیست...
کشتی باید ساخت
اینجا مانند من تنها زیاد است!!
دلم خوش نیست
غمگینم
کسی شاید نمیفهمد
کسی شاید نمیداند
کسی شاید مرا از دست تنهایی نگیرد
تو فقط شعری میخوانی و زیر لب آهسته میگویی
عجب احساس زیبایی
تو هم شاید نمیدانی...