گاهی خودم را تصور میکنم که دارم فوتبال میبینم، بازی حساسی است، نیمه ی دوم شروع شده، ۳ هیچ عقبیم و اگر گل نزنیم شانس صعود را کلا از دست میدهیم...
اما بازیکن ها انگار آمده اند سیزده به در! موقعیت ها را یکی یکی از دست میدهند و به راحتی توپ را به حریف میبازند و دروازه بان هم که ماشاءالله! سرمربی هم که خواب است! تو را به خدا تعویضی، تغییر تاکتیکی، کاری انجام بده... شاید فرجی شد...
نیمه ی اول دعا میکردم بازی خوب پیش برود اما حالا کاری از دستم بر نمی آید مگر فحش کشیدن به سرتاپای بازیکن ها، مربی، سرمربی، وزیر ورزش و همه و همه...
در این گیر و دار یکی می آید میزند سرِ شانه ام... اعصابم خط خطی است و سعی میکنم توجه نکنم... دوباره میزند سرِ شانه ام... جوری نگاهش میکنم که خودش حساب کار دستش بیاید و ول کند و برود! اما نه! ول کن نیست!
با غیظ میگویم نمیبینی دارم فوتبال میبینم؟!
با تعجب میگوید تو نمیبینی که داری فیفا بازی میکنی؟!
چه مزخرفاتی! مخش تاب برداشته است!
و وقتی سر را برمیگردانی... میبینی ای دل غافل... دسته بازی به دست داری و انگشتانت دارند خودکار روی آن می لغزند... ترس برت میدارد... یعنی چه؟... یعنی تمام مدتی که داشتی زمین و زمان را فحش کش میکردی در اصل داشتی به خودت فحش میدادی؟! یعنی آنکه تا الان بد بازی میکرد من بودم؟! یعنی آنکه باید تغییر میکرد من بودم؟! اگر اینطور باشد که کارم زار است... نه! امکان ندارد! بیا همچنان تصور کنیم این فوتبال است و من تماشاچی آن هستم!
اصلا بگذار بروم چای دم کنم و کمی تخمه هم بیاورم، این بنده خدا حالمان را خراب کرد!
بازی اش هم که اصلا ارزش تماشا ندارد، بگذار ببینم در فضای مجازی چه خبر است!
اصلا بگذار بروم یک آهنگ حال خوب کن دانلود کنم!
راستی قسمت بعدی سریالم آمده، بروم آن را هم دانلود کنم!
دیجی کالا تخفیف زده، بگذار بروم ببینم چیزی باب میلم پیدا نمیکنم!
خانه را تمیز کنم بلکه این بازی فوتبال از یادم برود!