حالم وقتی بد شود و بد بماند، نوشتنم میگیرد... انگار که از حال خوب حرف زدن ممنوع باشد یا اینکه یک نویسنده(؟)ی درون وجود داشته باشد که فقط از منفی جات تغذیه میکند.
اصل مطلب! اینجانب یک کمال گرای افراطی اهمال کار هستم که 5 سال گذشته را به انکار وجود خود پرداخته و حالا خسته تر از همیشه به ناچار اعتراف میکند که بله! هرچه در زندگی خود کشیده از همین ویژگی لامذهب است! و از اینکه این برچسب را به خودش بزند، بسی لذت میبرد!
بخش روانشناس مغزم مرا در آغوش میگیرد و میگوید عزیزم من تو را همینگونه که هستی میپذیرم و میتوانم به تو کمک کنم با هم، از بخشی که تو را آزار میدهد خلاص شویم!
و بخش مراجع مغزم لبخندی میزند و تشکری میکند و میگوید من دقیقا همین را میخواستم! لطفا مرا نجات بدهید! و جلسه که تمام شد میرود و دیگر از 10 کیلومتری اینجا هم گذر نمیکند!
و میرود خود را به انزوا میکشد، چرا که بازبینی و قضاوت تک به تک حرف ها و عکس العمل هایش در یک مهمانی خانوادگی، بس مشکل و طاقت فرساست!
و میرود خودش را با کارهای بیخودی سرگرم میکند، چرا که نمی تواند انتظارات نجومی خودش در مورد مسائل مهم زندگی اش را برآورده کند!
و بعد از کلی استرس و خودخوری کارهایش را دقیقه نودی تحویل میدهد و هر چقدر که اطرافیان از او تعریف کنند فقط عیب و ایرادات کارش را میبیند!
و در نهایت هم خودش را برای اینکه دنبال حل این مسئله نیست، سرزنش میکند! زیباست و ستودنی!
حرفی نمیماند چرا که باید بروم در مورد این افشاگری خودخوری کنم و به این فکر کنم که شما چه فکرهایی در مورد من میکنید.