جیغ و بوم بوم قطار آن طرفی در حال نزدیک شدن بود. ‘صبح بخیر آقا!’ با او نبودند. تا بهحال کسی به او صبح به خیر نگفته بود. اصلاً نمیتوانست بفهمد که چرا آدمها به هم صبح به خیر میگویند. هر روز با اسباب دستش به دستفروشی در مترو مشغول بود. خیلی از ما برای چندین ایستگاه متوالی تاب سرپا ماندن را نداریم، اما او هر روز را سرپا میگذراند، صبح تا شب. صبحِ به خیر و شبِ به خیر وجود نداشت که. بیچاره حتی قائل به رعایت بهداشت فردی هم نبود، چرا که به ندرت امکانش مهیا بود. آن روز درحالی که در ایستگاه قطار منتظر بود، حرفهای چند نفر آن طرفتر کنجکاوش کرده بودند. گویا یکی از آنها برای بیمه کار میکرد و دربارهی بیمهی تکمیلی و بیمهی کار صحبت میکرد. آنچه که از آن سخنان در گوشهایش میپیچید، گویی بیشتر صدا بود تا حرف. اغلب آن حرفها آنقدر نامانوس بودند که از هیچکدامشان سر در نمیآورد. میدانست که باید کار کند، باید خرج فرزند سهساله، همسرش و برادر بیمارش را دربیاورد. دکترها هم زیادی پول میگیرند خب. این بندهی خدا هم که امکان بیمه شدن نداشت. نه شناسنامه داشت و نه کارت ملی. مهاجری که از مهلکهی مملکت خود فرار کرده بود تا به امنیت پناه بیاورد. چه امنیت فرخندهای که حتی اگر امکان بیمه شدن میداشت، غیر ممکن بود که سر ماه پولی برایش باقی بماند که برای خدمات بیمه خرج کند. خلاصه اینکه بیمه برای ایشان افسانه بود.
داستانی خیالی بود؛ غیرممکنی که فقط میتوانست چند لحظهای غرق در خیال رویایش را ببیند. مانند گرسنهای که هوس آبگوشت میکند و پول یک قرص نان هم ندارد. خب، میگویید این دست از آدمها چطور میتوانند به ادامهی حیات مشغول باشند؟ میپرسید که چگونه انگیزهی زندگی همچنان در آنها جریان دارد؟ به شما میگویم که جریان از چه قرار است. انسان در مقابل هر مسئلهای تنها سه وضعیت دارد: امکان، ضرورت و فقدان. ما یا با آنچه که اکنون به فقدان بدل شده و از دست رفته سروکله میزنیم، یا آنچه که به مثابه یک امکان ظهور میکند و یا آنچه که ضرورت دارد. برای بعضی از ما در حالی که ضرورت همیشه خود را نشان میدهد، امکان هم حضور مییابد. گاهی میتوانیم انتخاب کنیم و ارادهمان را به کار بگیریم. فقدان نیز که همیشه هست. زیستن برای من در این لحظه ضرورت و یا امکان است و لحظهی پیشین فقدان. بودن در کنار کسی امکان و یا ضرورت است و نبودن در جایی دیگر فقدان. نوشتن در این لحظه برای من هم امکان است و هم ضرورت و نبودن در کنار خانوادهام فقدان. برای دستفروش بینوای ما اما زندگی فاقد امکان است. امکان برای او فقدان است و تنها در این تسلسل ضرورت و فقدان زندگی میکند. دستفروشی برایش ضرورت است. رسیدگی به بیماری برادرش و تأمین هزینههای درمانش ضرورت است. رسیدن به خود، تفریح، بهداشت فردی، احساس لذت، مهربانی، شفقت، اندیشیدن، هنر، خواندن و زیستن به مثابه یک انسان عادی برای او فقداناند. یک خاصیت جالب که معمولاً از تسلسل ضرورت و فقدان برمیآید این است که قدرت گلایه و شِکوه و فکردن به وضع موجود را از انسان سلب میکند. استدلالهای قیاسی برای مقایسه وضع خود با دیگران را کور میکند. مانند کسی که آنقدر برای چیزی که پیاش بوده گشته و نیافته که دیگر ناامید شده و از جستجو کردن دست برداشته است. بنابراین، زندگی دستفروش بینوا از سادهترین انواع زندگی است چرا که برای او ضرورت زندگی را میراند و برای درگیر شدن با فقدان فرصتی باقی نمیگذارد.