leila.sadeghipour
leila.sadeghipour
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

خانه ی امن من


بهت دروغ گفتم،

از پانیک به اندازه ی مرگ می ترسم…

یه جور تجربه کردن خود واقعی مردنه…

ان هم نه یک بار, بلکه چندین بار…

گاهی اوقات فکر می کنم…

شاید تجربه ی واقعه ای مرگ...

از این شبه مرگ لعنتی اسون تر باشه…

اخه مرگ یه بار میاد…

اما این لامصب هر روز میاد…

زبون هم نمی فهمه…

اجازه هم نمی گیره…

یه هویی پاش را می زاره تو زندگیت…

راه نفست را می بنده…

قلبت را صاف برمی داره می زاره سر زبونت…

کنترل زندگیت را هم می گیره تو دستش.

اره درست می گی…

من کله خرابه و عصبی هستم

فقط به اصرار تو بود که از دکتر سر دراوردم…

تازه از مطب هم فرار کردم…

گفتم دست‌ از سرم بردار…

تو که ننه ت نمرده

پانیک نکردی

می تونی دمت را بزاری روی کولت و از اینجا بری…

داد زدم اره می دونم …

پانیک …تا حالا …کشته نداده…

منتظر بودم قهر کنی و بروی…

اما نرفتی……

می دونی اگر تنها مانده بودم، غرق شده بودم…

مثل اون کشتی تایتانیک…

مثل اون خورده سنگی که زیر پات رها می شه، و بعد پرت می شی محکم کف دره…

مثل اون فوبیای پرواز…

مثله ان هواپیما، اون بال های تکه تکه شده و عکس های نیمه سوخته…

یادم میادچند‌ماه بعد از مصرف دارو ،

اسمش چی بود؟

اسم اون کتاب را می گم، معجزه ی پروزاک…

اره، برای درمان یک و بس بود…

اون قدر مشنگ شده بودم…

که می تونستم زندگی عادی را تجربه کنم…

اما زمان که گذشت، …

زمانه باهام خوب تا نکرد…

استرس ها برگشتن..

اون هم از نوع وحشی و بی ادب…

یکراست رفته بود که قلبم را نشونه بگیرند…

میومدکه فشار را در رگ هام به سرعت نور بالا و پایین کنن…

به هیچ وجه مسیولانه هم‌عمل نمی کرد…

به دارو هم پاسخگو نبود…

کلافه بودم…

اما تو…

باز می خندیدی…

می گفتی اتیه پارتی راه انداختی…

راست می گفتی…

عضو‌ ثابت اورژانس بیمارستان بودم…

اما این بار،

بهت دروغ نگفتم…

همه ی حقیقت را هم نگفتم،

بیشتر از بار قبل…

درگیر ترس و وحشت بودم…

دیگه نمی خواستم ببینمت…

نمی تونستم حضور نفر دومی را در کنارم تحمل کنم…

مثل این بود که بدنم دچار برق گرفتگی شده باشه…

راستش…

از انگ‌ه، دیوونه بودن هم می ترسیدم…

البته از مردن بیشتر…

بی راه نبود که می ترسیدم…

مامانم وقتی مرد، پانیک کرده بود…

می گفتن عاشقه، ناز می کنه…

اما اون روز، یه روز دیگه بود…

یه جورایی بی هوش بود…

خون بالا می اورد…

بابا سوار ماشین شد…

تند می رفت…

گاهگاهی هم محک دستش را بوق فشار می داد…

گریه هم می کرد…

زیر لب وردی هم می خوند…

مردم فحش می دادن…

بعضی ها هم راه می دادن…

همه با هم وارد بیمارستان شدیم…

اما من را راه ندادن…

گفتن بچه اس نمی شه بیاد تو…

پشت در ایستادم.

دماغم را محکم چسبوندم به شیشه

گوش هام رو هم تیز کردم به سمت داخل…

صدای موسیقی از رادیو به گوش می رسید…

پیانو نبود،

مارش بود، اون هم مارش نظامی…

شنیدم می گن،

خون لازم داره

خونریزی معده‌کرده …

جنگ بود…اما خون نبود…

بیمارستان بود… اما دکتر نبود…

از شکاف درب دیدمش…

دستاش شل شدن‌…

گردنش کج‌شد…

دیگه ندیدم…

همه جا سفید شد…

فقط سربازها نبود که می مردن…

زن ها هم اسیر عواقب جنگ بودن…

اشک نریختم…

قهر کردم ازش…

بی اجازه رفته بود…

درد بود و سردی سکوت…

کلمات منقطع شده بودن…

حروف توی دهانم نمی چرخید…

باید کاری می کردم…

اون روز یواشکی رفتم…

تنهای تنها…

مستقیم رفتم پیش روان پزشک…

روی صندلی راحت اتاق درمان فرو رفتم…

از گذشته گفتم…

از پانیک…

از لکنت…

از فوبیای حضور در جمع…

از ناقوس مرگ که به صدا در اومد…

از نت های نا تمام موسیقی…

از پیانوی شکسته کنار پنجره…

از درد…

با ارامش و دقت گوش می کرد…

آرام گرفتم…

احساس امنیت می کردم…

دستش را به سمت میز برد…

اما چیزی ننوشت…

از جاش بلند شد …

انگشت های دستش را مثل به چتر بالای سرم باز کرد…

انرژی و حرارت دستش را از فاصله ی دور احساس می کردم…

…پیانویی در حال نواختن بود…

…صدای اواز پرنده ها به گوش می رسید..

…صدایی بود که می گفت…

.. لطفا در راحت ترین وضعیتی که برات ممکنه قرار بگیر…

آروم چشم هات را ببند…

یک دم عمیق..

یک بازدم اروم انجام بده…

خودت را در یک فضای ساحلی تجسم کن…

جایی که از حضورت احساس امنیت داشته باشی…

ساحلی که اروم بتونی توش قدم بزنی…

و از پرواز پرندگان دریایی لذت ببری…

دیگه صدایی نشنیدم

خودم را می بینم که در یه ساحل و یه مکان رویایی قدم می زنم…

دانه های شن را زیر پاهام احساس می کنم…

افتاب ملایم پوست بدنم را به نرمی نوازش می کنه…

جایی از ساحل دریا را انتخاب می کنم..

روی شن های ارام بخش ان دراز می کشم…

حس تماس شن ها را با بدنم احساس می کنم…

و از برخورد نسیم ملایم تابستانی حساس لذت و شادی دارم...

لکه های ابی ابر را در اسمان می بینم…

احساس می کنم بکی از تکه های ابر به سمت من میاد و من را در اغوش می گیره…

در اغوش ابر به سمت جنگل های هیرکانی حرکت می کنم.

ارام به طرف ابشار می رم…

مدتی زیر اب سرد ابشار می ایستم…

در مسیر ابی که به دریا می رود ترس ها را می ببنم که برای نجات خودشون تقلا می کنن.

صدایی اروم به گوش می رسد..

که می گوید

از یک تا پنج می شمارم..

هر زمان‌که اماده بودی، اروم و در ارامش به اینجا و اکنون برگرد.

بعد هم ادامه می ده

این محل رویایی و لذت داشتن مکان امن را در تمام سلولهای بدنت ذخیره کن…

از این به بعد هر زمان به ارامش نیاز داشتی

می تونی چشم هات را ببندی

ودوباره ….به اینجا و اکنون برگردی…

چشم هایم را باز می کنم…

لبخند می زنم…

با خودم می گم…

بالاخره خونه ی رویایی را پیدا کردم…

به یاد شعری از سعدی می افتم که می گفت،

شب شاعران بی دل چه شبی دراز باشد…

تو بیا کز اول شب درصبح باز باشد.

ا

پانیکهیپنوتیزمدوستخانهامنیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید