میدونستم بهش مبتلا هستم. اما فکر نمی کردم در حدی باشه که وقتی دم نگهبانی ساختمان سوار تاکسی میشم و راننده تاکسی ازم می پرسه "این ساختمون 20 طبقه س ، نه ؟" به جای اینکه بگم نه ، 12 طبقه ست ، بگم " نه ، 14 طبقه ست " !!
یه چیزی در درونم وادارم کرد به اینکه از اختلاف رقم بین حدس راننده و واقعیت کم کنم تا یه وقت دلخور نشه. حالا از چی یا از کی ؟ مگه من برج رو ساختم ؟ یا مگه من بهش گفتم با چنین خطایی 12 طبقه رو 20 طبقه حدس بزنه ؟ یا مگه دعوتش کردم یکی از واحدها رو بخره که داره براش بازارگرمی میکنم ؟ ..
از وقتی این کلام از دهنم خارج شد تا همین الان ذهنم درگیرشه. چنین موقعیت هایی به طور فزاینده ایی دارن زیاد میشن. ترس از مخالفت با دیگران اونهم در هر زمینه ایی ، هر فضایی و با هر کسی ، از دستاوردهای کار کردن در محیطیه که من متعلق بهش نیستم.
علت رو میشناسم ، عوارض رو هم می بینم. این وسط "انگیزه و میل به تغییر" و "توانایی تغییر" اونقدر کمرنگ هستن که باعث نمیشن هیچ تغییری اتفاق بیفته. نهایتاً این موضوع با یه اتفاق جدید و تحلیل اون، از یادم میره ..