ویرگول
ورودثبت نام
لیلا جباری
لیلا جباری
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

دیده شدن

مدت هاست به این موضوع فکر می کنم. گاها آگاهانه و اکثر اوقات ناآگاهانه. گاهی به جای دیدن، شنیدن رو جایگزین می کنم و با خودم میگم این فعل بهتری برای چیزی که تو سرم داره خودکشی می کنه، هست. یا یه وقتایی هم بودن. نمی دونم چی باید صداش کنم، فقط میدونم که باید معرفیش کنم.

من نمیدونم قدرتی که در دیده شدن یا بطور کلی دیدن یک وضعیت بهم پیوسته هست، چقدر میتونه نیرومند و نجات بخش باشه و اینو از زبان کسی روایت می کنم که به تعداد دفعاتی کم دیده شده و در مقابل شایدهزاران بار وجودش دفن شده. به عبارت دیگه اگه یک کسر در نظر بگیریم که صورتش تعداد دفعاتی باشه که دیده شده و مخرجش تعداد دفعاتی که ازش چشم پوشی شده، این کسر تقریبا به سمت صفر میل می کنه. اما نکته اینجاست که این شخص معتقده این موضوع برای اکثر آدمهایی که تا حدی نسبت به خودشون آگاه هستند، وجود داره. گویی جهان کوره و اونهارو نمی بینه، حتی اگر بسیار موفق باشند و بدرخشند. اما واقعا چی میشه که حس می کنیم دیده شدیم؟ یا چی میشه که حس دیده نشدن بهمون دست میده؟ مگه اصن دیده شدن چی هست که آدما تو روابط عاطفی شون، تو روابط دوستانه شون یا با پدر و مادرشون، همه ازش گله دارند؟

سالهاست که سعی می کنم سکوت رو تمرین کنم. به عبارتی نشستن در خلوت و کاری نکردن. اعتراف می کنم که در عملی کردن اون خیلی موفق نبودم اما در معدود دفعاتی که تونستم اجراش کنم، اتفاق عجیبی در بدنم افتاده. گویا چیزی برخواسته از میان تمام تعارضات و دعواهای همیشگی با خودم. چیزی که با وجودم بیش از همه هماهنگ بوده. چیزی رو در خودم حس کردم که ذهن و بدنم رو وارد یک هماهنگی می کرده. چیزی که انگار همیشه در آنجا پشت همه ی سوالاتی شبیه:

حالا بهش بگم یا نه؟ حالا چی بپوشم؟ حالا چی رو انتخاب کنم؟

و هزاران سوال و جواب بی مصرف دیگه ای که انرژی حیات منو گرفته و مصرف کرده. یه احساس پیچیده ی دیده نشده ی قضاوت شده پست همه ی قضاوت های من پنهان بوده و من در عالم گسستگی از یکپارچگی قلب و ذهنم، می زیستم. سکوت، کاری بوده که همواره تونسته چیزهای پنهان رو برای من قابل رویت کنه. میتونم اعتراف کنم که هر بار از سکوت دوری می کنم، تا حد خوبی نسبت به قسمتی از خودم کور میشم. اما یه چیز رو در این سالها متوجه شدم که دیدن، همواره با سکوت آغاز میشه.

من گفتگوهای دونفره رو دوست دارم و همیشه دوست دارم به جای مهمانی های شلوغ و پر سر و صدا، با کسی به صرف چایی بنشینم و سرم رو خاموش کنم تا او حرف بزنه. اما هیچکس حاضر نمیشه همچین قدرتی به کسی بده، چون ما آدما وقتی حس می کنیم کسی واقعا داره ما رو می بینه، می ترسیم. یا یه چیزی شبیه به برهنگی انگار برامون اتفاق افتاده باشه. همه دوست داریم کسی گوش بده، کسی اهمیت بده و کسی بشنوه یا ببینه، اما وقتش که میرسه، خوب می دونیم اگه کسی اولا توانایی شو داشته باشه و ثانیا تمایل انجامشو، این ما هستیم که از داشتن همچین کسی خودداری می کنیم. چون حاضر نیستیم این قدرت رو به کسی بدیم که ما رو ببینه. شایدم دلیلش این باشه که ممکنه بعدش نتونیم مشخص کنیم که رابطه مون با اون ادم حالا چیه.

سکوت چیزیه که توی یک لحظه، چیزی جز خودتو جالبتر حس می کنی و انگار چیزی رو پیدا میکنی که میخوای از خودت خارج شی تا بتونی کشفش کنی. این فاصله بین تغییر وضعیت از جهانی خودی به جهان دیگری، در یک آن شاید اتفاق میافته و تو اون لحظه ذهن قطعا باید در حالت سکون قرار گرفته باشه. جاییه که وارد چشمان دیگری میشی و سعی میکنی تکه های وجود او رو ببینی و در ذهنت به هم وصل کنی. اگه قبلا بهتر تونسته باشی خودتو بشناسی، حتی به اینکه این تکه ها چه ربطی به هم دارن فکر نمیکنی، بلکه حس میکنی جای این آدم بودن چه شکلیه؟ دنیای این آدم چه رنگیه؟ چیا براش مهمه و از چیا خوشش نمیاد؟ حسی که نسبت به خودش داره چیه؟ و همه ی اینا رو با یک لحظه سکوت و درک یکپارچگی ذات او درک خواهی کرد. اما اگر سعی کنی مدام فکر کنی چی میگه و چطور میگه و کدوم راسته و کدوم دروغ، ممکنه کلی اطلاعات بدست بیاری که تکه هایی از یک پازل در هم ریخته باشن و نتونی هیچ تصویری از او در ذهنت تشکیل بدی.

دیدن هیچ وقت با نگاه آغاز نمیشه، بلکه با سکوت شروع میشه. من مطمئنم اون روزی که معلم ریاضی من ازم پرسید:

لیلا، تو شبیه مامانتی یا بابات؟

گفتم:

نمیدونم.

گفت:

من میدونم تو شبیه هیچکدوم نیستی.

گفتم:

خانم شما که مامان بابای منو نمی شناسین!

گفت:

ولی تو رو که می شناسم.

او به من گفت تو رو می شناسم، با قاطعیت جالبی که برام قبل و بعدش کم نظیر بود، این حرفو زد. و حتما باید قبلش سکوت کرده باشه و منو دیده باشه، نه از چشمای مریم، که از چشمای لیلا و درست می گفت، چون من نه شبیه مامان و نه بابام نبودم. و به جرات میتونم بگم این جمله از اثرگذارترین جملات زندگی من شد. او نه از من تعریف کرد، نه هدیه ای به من داد، نه منو به جایی دعوت کرد، فقط این پیام رو به من منتقل کرد که تو برای من دیده شدی. من حسی که اونروز داشتم رو کمتر تجربه کردم و سالها بعد متوجه شدم این موضوع ذاتا نادر و کمیابه و همه ی آدما به تعداد خیلی خیلی خیلی کمی از این لحظات داشتند که شاید بعدها متوجه شدند که چه تاثیری روی زندگیشون گذاشته.

حس میکنم این هدیه، عجیب ترین و گران ترین هدیه ی جهانه که کسی رو به عنوان یک کل مستقل ببینیم و دنیای درونی او رو به رسمیت بشناسیم. چون این دیدن، شاید باعث شه او بعدها به شکل خودش مسیر زندگیشو پیدا کنه و با جهان مواجه شه، اما تکه تکه کردن آدمی، و ندیدن وحدت موجود در تکه های وجودش، او را تکه تکه تر می کنه.

سکوتدیده شدنشنیده شدنشناختنشناختن خود
نویسنده نیستم، اما نمی‌تونم ننویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید