همه چیز مرا به درون میکشد؛
هر آنچه که گمان میکردم بدان عشق خواهم ورزید،
یا آنچه که از آن دوری میجستم،
همهشان مرا در خود میبلعند
تمام آنها که منتظر رسیدنشان بودم
و آنان که برای نبودنشان در خلوت اشک ریختم،
بود و نبودشان، مرا به درون خودم میکشد
تمام آنچه شما عشق مینامیدش، یا پیشرفت و موفقیت
سبب میشود تا توسط خودم بلعیده شوم
من هر روز اندکی نزدیکتر میشوم
به تاریکی خوشایندی که کسی در آنجا مرا نمیتواند پیدا کند
و تنهایی یا شلوغی، عشق یا نفرت، دوستی یا دوری، شکست یا برنده شدن
همه برایش یکساناند
برای که؟
همان خود اصیلم!
برای چه؟
تا مرا همچون طعمهای در خود فروکشد!
چرا که بسیار به دنبال زندگی گشت
و تضادهای خودخواسته را زیست
تا بلکه بتواند ادعای زندگی زیسته را کند
اما پست تر از آن یافت زندگی را
تا برایش خوشحالی یا غمگساری کند
و جهانی را برای خویش ساخت
که ساکن و تاریک است
و معانی لغات و احساس تجربیات، همه در آن رنگ میبازند
بیرنگ نیست
بلکه تاریک است
همچون دل خاک
اما راستش را بخواهی،
بسیار بدنبال روزنهای است
تشنهی یک قطره آب است و یک باریکه نور
تا بتواند این گور خودخواسته را
به جایی برای جوانه زدن بدل کند.
۴ فروردین ۱۴۰۲