لیلا جباری
لیلا جباری
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

داستان‌ها مهم اند؟ اگه آره چرا؟

ارباب حلقه ها
ارباب حلقه ها


هر بار که حس می‌کنم نیاز به نوشتن درباره‌ی موضوع یا عنوانی پیدا کردم (که البته خیلی زیاد در طول روز برام پیش میاد)، میام یه سر به ویرگول میزنم و نوشته های بقیه رو می‌خونم. بعضیا انقد لاکچری و خوشگل می‌نویسن که خجالت می‌کشم و بی‌خیال میشم انگاری. دسته‌ی دوم هم که حس خودکشی بهم میدن‌، اونایی هستن که خلاصه‌ی یه کتاب رو خیلی جذاب و ترتمیز می‌نویسن و براش عنوان جذاب انتخاب می‌کنن. از قضا کتابایی هم که خلاصه می‌کنن، کتابای تکراری‌یی هستند که سالهات ملت در موردشون دارن صحبت می‌کنن. خلاصه بعد از کلی خجالت و کلنجار رفتن با خودم، چند روز بعدش فشار موضوع بر احساس شرمندگی غلبه می‌کنه و در واقع مجبورم می‌کنه به نوشتن چیزی که خودش میخواد.

نمی‌تونم ننویسم یعنی چی؟

چرا خجالت؟ چون حس می‌کنم حرفایی که من ازشون می‌نویسم یا خیلی دوست دارم که بنویسم‌، خیلی برام گنده‌ست و از قضا احتمالا طرفدار چندانی هم نداره. از طرفی در نوشتن به صورت حرفه ای هم مهارت چندانی ندارم و همه‌ی اینها در کنار هم اوضاع رو ترسناک می‌کنه. راستشو بخوای من نمی‌تونم ننویسم. منظورم اینه که من نوشتنو انتخاب نمی‌کنم، بلکه این ایده‌ها هستند که منو انتخاب می‌کنن و من راهی ندارم جز اینکه فقط دست به خودکار یا دست به کیبورد لپ‌تاپ بشم.

بریم سراغ قضه‌ها

یکی از عناصر مهم و سازنده‌ی فرهنگ‎‌ها، داستان هایی هستند که برای خودشون تعریف می‌کنن. می‌تونیم بگیم از عوامل تفاوت فرهنگ‌ها، احتمالا تفاوت داستان های اونها باشه. داستان‌ها عناصری رو شکل میدن یا خلق می‌کنن که بواسطه‌ی اونها آدما می‌تونن فکر کنند. داستان‌ها قدرت کنترل ذهن فردی و حتی اجتماعی رو دارن و قادرند ویژگی‌های نهفته ی آدمارو بیدار کنن یا شایدم بهشون ویژگی اضافه کنند.
احتمالا بپرسی ینی چی؟ در ادامه توضیح خواهم داد.

المان‌های داستان، المان‌های تفکرند!

از نگاه مطالعه‌ی ذهن بشر، یکی از راه هایی که ما باهاش جهان رو در ذهن بازآفرینی یا بازنمایی می‌کنیم، کلمات هستند. کلمات با قوانین خاصی در کنار هم قرار می‌گیرند که بهش میگیم "نحو" و جملاتی که توسط کلمات و نحو ساخته میشه، اصطلاحا بازنمایی گزاره‌ای گفته میشه. در یکی از نظریه‌های پردازش ذهن، گفته میشه که ذهن همه چیز رو اعم از تصاویر، اعداد، مفاهیم انتزاعی و عینی رو به زبان گزاره‌ای تبدیل می‌کنه و بعد ذخیره می‌کنه. طبق این نظریه، اگه همه چیزایی که شما تو زندگی‌ دیدید و شنیدید و تجربه کردید رو جمع کنیم و کنار هم قرار بدیم، می‌تونیم با کلمات وصفش کنیم. اما این چیزی نیست که عجیبش می‌کنه.
زبان یک جریان قراردادی در میان انسان هاست که مفاهیم رو بین اونها انتقال میده. به نظر میرسه این مهم ترین کارکرد زبان باشه، اما به نظر من از پیچیده ترین ویژگی‌های زبان، قابلیت زایایی و خلاقیت اونه که در ترکیب با ذهن بشری که ذاتا برای قدرت خلقش نمیشه محدودیتی متصور شد، چیزی رو میتونه بیافرینه که بهش میگیم: "فانتزی".

فانتزی چی میگه حالا؟

مثل همه‎‌‌ی واژگانی که در فرهنگ لغت بار معنایی دارند، این واژه هم از این قضیه مستثنی نیست. تعریف کامل فانتزی رو در ویکی پدیا میتونین اینجا بخونین که در اون از کلیدواژه‌ی "فراطبیعی" استفاده شده. دلیل اینکه تصمیم گرفتم در این نوشته از عکس‌های فیلم ارباب حلقه‌ها استفاده کنم، همین بود. فانتزی، چیزی است غیرطبیعی و بسیار برساخته ست. در فانتزی شما هر کاری دلت خواست میتونی بکنی و هر چی دلت خواست میتونی بگی و به کسی برنخوره. در فانتزی میتونی معنی "عدالت" رو تعریف کنی و به کسی برنخوره. میتونی معنی "عشق" رو تعریف کنی و مشابهشو تو خواب هم ندیده باشی. ولی نکته همینجاست. تعریف های ما از کجا میان؟
از اینجا به بعدشو اگه داروین رو قبول داری بخون:دی

داستان چه ربطی داره به زندگی بشری؟

بیا برگردیم به عقب، به انسانی که شبیه به حیوانات با غرایزش داشت عشق و حال می‌کرد. با فرض اینکه بشر می‌تونست با هم نوعانش به نوعی ارتباط کلامی برقرار کنه، اما ارتباط او باید محدود می‌موند به غذاهایی که میخوره، به حیواناتی که شکار می‌کنه و کارهای روزمره. تعریف عدالت از کجا پیداش میشه؟ واژه‌ی خدا یا کلمات کلیدی و تعیین کننده‌ای که رفته رفته هر کدومش تونسته پایه گذار یک سیستم ایدئولوژیک باشه. کلمات دیده نشده و تعریف نشده و فراطبیعی، از کجا آمدند؟ بله، از فانتزی. و فانتزی، رابطه‌ی عناصر فراطبیعی‌ست. یعنی داستان. داستان ها، خالق مفاهیمی هستند که گاهی داریم و نمی‌دونیم چیه و گاهی نداریم و برساخته هست. مثل همین واژه‌ی عجیب عدالت. ولی قدرت داستان‌ها اینجا تمام نمیشه و ادامه پیدا می‌کنه.

داستان یا باور؟

داستان‌ها قدرت یکپارچه کردن تعریف هارو دارن. قدرت آفریدن عناصری که در ابتدا به نظر قابل توجه نیستند، اما روابطی که میتونه در یک ماجرا شکل میده، به اون عناصر جان میده و شبیه به اینه که برای هر کدوم نقشی رو تعیین کرده باشه. به عبارت دیگر، داستان‌ها، "معنابخش" هستند. ممکنه سوال پیش بیاد که یعنی تو میگی معنا در زندگی وجود نداره و همش ریشه در اسطوره‌ها، افسانه‌ها و فانتزی‌ها داره؟ یعنی اگر عناصر اون داستان‌ها غیرواقعی باشند، اون داستان هم پس نباید واقعی باشه، در نتیجه قسمت بزرگی از باورهای انسان‌ها که از داستان‌ها نشات گرفته، بیخود و الکیه.
اولا من اینو نگفتم، بلکه معتقدم سوال خوبیه و میتونیم بهش به عنوان یک سوال اساسی نگاه کنیم. شایدم بهتر باشه اینطور فکر کنیم که اگه تاریخی رو که درباره‌ی ادیان، پیامبران و انسان‌های محترم و بزرگ قبول کردیم، داستان‌های منسجمی بوده باشند که بشر برای خودش تونسته به خوبی تعریف کنه و بدلیل انسجام محتوایی باور کنه رو حذف کنیم، چه چیزی در عمل ممکنه در زندگی انسان اتفاق بیافته؟ آیا بشر اهمیت میده که عناصر داستانش واقعی باشند؟ یا براش مهمه یک حکایت منسجم که "پایان" اون مشخص هست رو باور که و به این ترتیب کارهایی رو انجام بده که به اصطلاح رستگار بشه؟

باور نکردن داستان‌ها، باور نکردن معناست

گفتیم که داستان ها قدرت یکی کردن المان هارو دارن. مثالش رو در زندگی یک نفر که از دنیا رفته، در نظر بگیرید. اگر طرف بدنبال هدفی رفته باشه و توش قهرمان شده باشه و چند نفر شناخته باشنش، از نظر ما داستانش دارای معناست و تمام اجزایی که در زندگی او حضور داشتند، با توجه به تاثیری که در هدفش گذاشتند، ارزش‌گذاری میشن. مثلا اگه رونالدو از دنیا بره، جورجیانا رودریگرز زن اسطوره‌ای قرن 21 شناخته میشه احتمالا، و دلیلش هم اینه که در رسیدن رونالدو به این نقطه کمک کرده. ولی معنی "قهرمان شدن"، "زن خوب"، "فوتبالیست خفن" و هزارتا چیز دیگری که در داستان رونالدو تجلی پیدا کرده، از کجا اومده؟ و اگر رونالدو اولین بشری روی کره‌ی زمین بود که تونسته بود بهترین فوتبالیست باشه، در اون صورت، این مفاهیم از جایی جز قصه میتونستن اومده باشن؟ هرچند که در تعریف فوتبال هم باید همین موضوع رو تکر کنیم.

حقیقتا من جوابی برای این سوالا ندارم. ادعایی هم برای پاسخ بهشون ندارم، ولی از اینکه سوالامو با بقیه به اشتراک بذارم، حس زندگی می‌گیرم. چون معتقدم همونقدر که ما برای زیستن به داستان نیاز داریم، به سوال هم نیاز داریم.



داستانزندگیارزش‌هاقهرمانیفانتزی
نویسنده نیستم، اما نمی‌تونم ننویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید