Leila
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

گمشده در خود

گم شده ام...درست مثل کودکی که پدر و مادرش را گم می‌کند و گریه سر می دهد. اما گمشدگی من درون خودم است نه دنیای بیرون...
من در میان افکاری که مانند موریانه به جانم افتاده گمشده ام. نمیدانم کجا بودم؟ کجا هستم؟ اصلا کجا میخواهم بروم؟ برا چه میخواهم بروم؟ میترسم از رفتن... رفتن به سوی آینده ای که نمی‌دانم چه برایم نوشته؟ نمی‌دانم که قرار است روزگار کدام رویش را به من نشان دهد؟هزارچهره است دیگر... هر روز یک چهره ... میترسم از اینکه چهره ترسناک و وهم برانگیزش را نشانم دهد...
ماندن را هم نمیخواهم ماندنی که انگار هیچ وقت نیستم. ماندنی که تنها گوشه ای از قلب دیگران هم برایم نمی نماند یا شاید هم می ماند اما خاک میخورم... ماندنی که نبودن بهتر از آن است. ماندنی که هرگز نمی خواهیش...می دانی چه دلم را به آتش می کشد؟ درست فهمیدی. رفتار آدمها... روزی هزار دفعه به خودت میگویی کاش نبودم!دردناکتر از همه زمانی است که خودت را مسبب تمام این بی مهری ها می‌دانی و با خودت میگویی نکند من لایق دوست داشته شدن نیستم. دریغا که حکایت آدمها حکایت گیاه هست هر چقدر بیشتر آب بدهی و رسیدگی کنی در نهایت پوسیده می شود.
اما میخواهم برگردم... به روزهایی که تکرار نشدنی اند. شاید هم تکرار شوند اما من امیدی ندارم. اصلا نمیشود روزگار چهره زشتش را نشانت ندهد. می شود؟درست جایی که فکرش را نمیکنی جوری نقاب عوض میکند که نمی‌دانی چه شد؟ با خودت میگویی مگر همه چیز باب میل من نبود ؟مگر همه چیز سر جایش نبود ؟مگر من شادترین آدم روی کره زمین نبودم ؟پس چرا الان غمگین ترین و بدبخت ترینم؟نکند روزگار با من بازی میکند؟ بله بازی میکند اما یک بازی واقعی... بازی که با تمام بازی های دوران کودکی فرق میکند...

نویسنده✍️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید