ترسیدیم؛
از جنینِ کلماتی که نیامده در اشکهایمان سِقط میشدند
از نیافتن تکه محبتهای گم شده لابه لای قلبهای بزرگترهایی به گسترهی پدر و مادر!!
از شنیدن نوایی که میتوانست مهر باشد و داد را برمیگزید
ترسیدیم؛
و دستهایمان را به عنوان قاتلِ دردهایمان قفل بر دهان کردیم و پتو بر سر کشیدیم و به انتظارِ تاریکی در کنار رودخانهی اشکهایمان نشستیم
ترسیدیم و دیگر هیچکداممان جرعت پیدا کردن نترسیدن را بدست نیاوردیم
ماهمگی ترسیده بودیم;
از نبود چیزی که هرگز وجود نداشت
"محبت"
التماس برای چه؟هیچ
ما را هیچ چیز توقع جز مهر نبود...
نمیدانم؛شاید هم جای اشتباهی به دنبالش بودیم..اگر مبدا و مقصد خانواده نبود؟
پس کجا باید مهر را میجستیم؟
اشتباهمان همین بود،در میان کسانیکه خون به یکدیگر وصلشان میکرد نتوانستیم انطور که وجودمان طالب است "توجه،محبت و عشق" را بیابیم،توقع از غریبه چرا؟ "
"ماهمگی ترسیده بودیم از انچه که بی مهر،چون ربات همه چیز را وظیفه میپنداشتیم و تبدیل شده بودیم به قاتلینی بی گناه"'شاید مقصر ترسو بودنمان نبودیم،شاید قاتل در دنیایی دیگر سرگردان است:)'.
