چشم تو امیختهی عسل بود؛
آغشتهی زهری کشنده و بی پادزهر،چگونه میتوانست رهایی یابد دخترکی که زهرِعسلی چشمانت را حبسِ قلبش کرده بود؟!.
چگونه در پی پادزهر می امد آن هم وقتی که تو تصمیم گرفته بودی آوارگان را به خانه ات راه ندهی؟.
حتی اگر خود،عامل آوارگی باشی:)
اگر این زهر جانش را میگرفت غصهی نبودنش چند هفته دامن گیرت میشد؟ برای مرهم نبودنش چه بافته بودی که باورت شود تنها او گناهکار است؟ مبتلا بودنش به خود را آنهم پس از این سالها چگونه تعبیر میکردی که دیگر حتی نیم نگاهی به تاریکی چشمانش نیانداختی و لیاقت نداشته ات را بر سرِ بی جانش چماق کردی؟:)
بعد از ابتلا دیگر نخندید..
دروغِ خنده هایش را شبِ چشمانش فریاد میزد.. او همان سال مرده بود و همگی به خواب نباتی اش دل خوش کرده بودند..:)
