چرک و استفراغ از زیر تیغ بیرون میریخت. وحشت کرده بودم. حس میکردم فاسدم شدم. بوی گند میدادم. همه جا بوی تعفن میداد. کلی چرک روی فرشهای دستباف مامان ریخته بود.حتما منو میکشه! آدمهایی که نجات داده بودم بدون هیچ احساسی روی زمین افتاده بودن. اوه! اونا باید سپاسگزار باشن. زیر دوش ایستادم. هر لحظه بیشتر احساس سبکی میکردم. من رنگ مشکی رو دوست دارم. صدای خنده میآمد. کسی در گوشم میخندد. فکر کنم اونم رنگ مشکی رو دوست داره. من همیشه از قرمز بدم میومده.